۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

ندا

[چپ و راست، 8 تیر 1388]

فرزاد پاییز

چشمانش
ندای بیگناهی بود.
سرورمیهنم بود
بر تلخی و سیاهی.
ونهیب حیات بود
برمرده گی ودل مرده گی.

سرود بهار
از پی سختْ زمستانی
وجاودانگی وجاری شدن
بردشخوارِتلخِ زیستن در سرزمینی
که برابری و برادری را
جلادان
به نیرنگ به سر نیزه برده اند.

چه بیهوده
شب
به سینه نور میکوبد!

نگاه کن
که چه آتشها برافروختیم دراین شب دیجور
ازشعله نداها!

نگاه کن
خس و خاشاک
چگونه دود میشود در برابر این آتش!

نگاه کن
غول عصیان بیرون شده
زمحبسِ شیشه ای خود!

که شهید
انکار تاریکی است!
که هر آنکو
در آتش شد
رویینه تن بدرآمد!


۳۱ خرداد ۱۳۸۸