۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

رفراندوم آري، اما پس از - نوشته شده آذر 83

پيشگفتار
به راستي اگر آمريکا حمله کند چکار بايد کرد؟ اگر در مقابلش بايستيم، با رژيم جمهوري اسلامي هم جبهه شده ايم. اگر همراهش به خاک وطن مان حمله کنيم، متهم به ستون پنجم دشمن، و مزدور جهانخواران مي شويم. اگر سکوت کنيم و بگوييم هرچه باداباد، مي شويم منفعل بي وطن. خلاصه معضلي است پيچيده و پر مخاطره. البته نگارنده معتقد است، با در نظر گرفتن کليه جوانب و پيامدهاي سياسي و اقتصادي، احتمال چنين حمله اي روزانه کمرنگ تر مي شود. اما موضع مشخص چه بايد باشد؟ در ابتدا، شايد بهتر باشد به گذشته نظري بياندازيم و از تاريخ بياموزيم. براي لحظه اي، عراق که پيش چشممان پر پر شده است را وارد معادله نکنيم. کمي عقب تر برويم. وقتي که مغول ها به مرز هايمان حمله ور شدند و نتيجه کارشان همان شد که نتيجه ي حمله 2003 آمريکا به عراق. در همان زمان، و پس از حمله چنگيزخان، شهر هاي متعددي بودند که صلاح را بر اين ديدند تا قدم مغول را گرامي داشته و به اين طريق شهر را از کشتار هاي وحشيانه چنگيز و امرايش نجات دهند. البته حتي در آن موارد هم شهروندان بسياري قرباني شده و از دم تيغ مغول گذشته، و يا به بيگاري کشيده شده و سرباز دم توپ شدند. شهرهايي هم که در مقابل يورش مغول شجاعانه مقاومت کردند، نتيجه اي نگرفتند به جز کشته شدن و با خاک يکسان شدن شهر ها. از شهر هاي پر جمعيت و متمدن خراسان جز خاطره اي بجاي نماند. البته نتايج مثبت اين حمله سرنگوني حکومت خوارزمي (البته پس از سالها جنگ و گريز بازماندگان محمد خوارزمي – جلال الدين و امثالهم)؛ و سقوط خلافت عباسي بود. اين نکات مثبت تا زماني مبارک بودند (اگر کشتار و ويراني هاي نجومي مغول را براي لحظه اي به حساب نياوريم) که قدرت مقتدر مذهبي-اسلامي منحل شده بود – هرچند که آلترناتيوش ياساي چنگيزي شد. به هر روي، ديري نگذشت که با نفوذ طبقه ي اليت و سياس زمانه (از جمله خواجه نصيرالدين طوسي و خواجه رشيدالدين فضل الله همداني، ساوجي...) نه تنها ياساي چنگيزي رنگ باخت و تبديل شد به ياساي غازاني ووو، بلکه ايلخان هايي که پس از چنگيز قدرت را بدست گرفته بودند به مسيحيت و اسلام گرويدند. همانطور که مي دانيم، در زمان ايلخان مسيحي بسياري از مسلمانان روز خوش نديدند، و پس از آن، وقتي ايلخان بعدي مسلمان شد، مسيحيان روزگار خوبي نداشتند. ايلخانهاي مسلمان (مثلا خدابنده) همان روضه خواني ها و سينه زني هاي مرسوم زمان را برپا داشته و گاه فراتر از آن رفته و مراسم عزاداري جديدي هم ابداع کردند، که برخي هنوز ريشه در فرهنگ مراسم سوگواري مذهبي امروز ما دارد. آنچه که قابل تامل است نحوه مقابله با يورشيان مغول بود. چه آنها که دروازه ها را باز کزدند، و چه آنها که شجاعانه از خاک وطن دفاع کردند، محکوم به فنا شدند. ايران به ويرانه اي مبدل شد. عبرت برگرديم به زمان حاضر، و نقش آمريکا در تغيير دو دولت افغاني و عراقي. اول بپذيريم که هيچکدام از دو رژيم سرنگون شده فرشته رحمت نبوده و براي مردم اين دوکشور چيزي به جز تباهي و مرگ و استبداد ارمغان نياورده بودند. پيامد سقوط اين دو رژيم، مردم مي توانستند آزادانه حکومتي مردمي انتخابکنند. اما چنين امکاني پيش نيامد. دلايل شکست اين دو پروژه، و مخالفت با دخالت آمريکا در منطقه در چند پارامتر مستتر است. 1- آمريکا نماد جهانخواري است و هدفي به جز استثمار خلق ها و تاراج منافع ملي کشورها ندارد 2- به همين علت نمي توان پذيرفت که هدف آمريکا دموکراتيزه کردن منطقه است. چرا که اگر في الواقع يک ملتي حق انتخاب داشته باشد و بتواند دولتي مردمي را انتخاب کند، کمتر ملتي در خاورميانه است که بخواهد با آمريکا روابط طولاني مدت اقتصادي-تجاري داشته باشد، وقتيکه بازار اروپا و ژاپن و چين مقرون به صرفه تر است. فروش گاز به چين و هند پر سودتر از فروش آن به اروپاست. آمريکا با دانش بر اين واقعيت که الف) در دل مردم خاورميانه جا ندارد، و ب) دموکراسي خوب است به شرطي که در پيشبرد اهداف اقتصادي آمريکا سودمند باشد؛ نمي خواهد در خاورميانه دولتي مستقر شود که منافع ملي را بر منافع آمريکا الويت دهد. خلاصه آنکه به دنبال دولتي وابسته و دست نشانده – اما بزک کرده مي گردد (نمونه اش در افغانستان و عراق کنوني ديده مي شود). به همين خاطر حمله آمريکا به عراق و افغانستان و يا احتمالا به ايران را نبايستي در راستاي دموکراتيزه کردن (خاورميانه) يکي دانست. 3- تاريخ گواهي مي دهد که در هر کنش و واکنشي که انگلستان نقشي فعال داشته، اثرات سوء آن دراز مدت بوده و بازگشت به شکل بندي قبلي امکان پذير نبوده است. بهترين مثال تشکيل کشور اسرائيل، و يا استقلال هند و تشکيل کشور پاکستان و اختلاف حل نشده بر سر کشمير. يا موقعيت قبرس را مي توان مورد توجه قرار داد. بايد به استراتژي انگلستان در خاورميانه (و در کل مناطقي که از لحاظ ژئوپليتيک مهم هستند) توجه داشت. در اينجا نمي خواهم بر تئوري توطئه تاکيد کنم، بلکه مي خواهم توجه را به ترفند هاي استراتژيک انگلستان معطوف دارم. 4- عراق و تا حدودي افغانستان، پس از حمله آمريکا، به دو يا سه منطقه تجزيه شده، که هر کدام بگونه اي غير ملموس خودمختار شده اند. شيعيان عراق در چارچوب و تحت موازين مشخصي در جنوب عراق به سر مي برند که با سني ها در شمال و کرد ها در کردستان عراق متفاوت است. هر چند که فشار هاي بين المللي، مخصوصا اروپاييان مخالف حمله، از تفکيک عراق به سه کشور مستقل جلوگيري کرد، اما بذر هاي لازم کشت شده است. سوال اين است که حمله به ايران به کجا خواهد کشيد؟ آيا ايران به مناطق مختلف تقسيم شده و هر بخش زير نظر يکي از کشورهاي اروپايي و آمريکا خواهد بود؟ نفت شمال را کدامين به غارت خواهد برد؟ نفت جنوب از آن چه کسي خواهد شد؟ 5- در اينجا نمي خواهم با ابزار ترس از تجزيه خود را به دامن رژيم بيندازم. بلکه اين واقعيت روشن باشد که رژيم (تماميت آن) پشيزي براي مرز هاي پرگهر و منافع ملي ايران ارزش قائل نيست. در جنگ ايران-عراق، مقابله انها در برابر عراق نه از روي عرق ملي، بلکه تنها براي بقاي حکومت اسلامي بود. به همين خاطر اين رژيم در مقابل حمله آمريکا مقابله خواهد کرد تا بيشتر به حيات خود ادامه دهد؛ مگر اينکه بتواند منافع خود را در سيطره آمريکا حفظ کند. بهترين مثال را مي توان در داد و ستد اروپا و رژيم پيرامون توانمندي هسته اي ايران جستجو کرد. 6- اگر به گذشته توجه کنيم به اين نتيجه مي رسيم که آمريکا و شرکا ناجي خلق هاي ستم کشيده نبوده اند. در عين حال، جنگ ايران و عراق ثابت کرد که رژيم از جنگ بعنوان ابزاري براي گسترش اختناق و استمرار حيات خود استفاده خواهد کرد. با توجه به اين دو فاکت تاريخي (و ماهيت اين دو پديده – جهانخواري و ارتجاع). سوال همچنان باقي مي ماند که پس چه بايد کرد؟ فاکتور مردم در علم پزشکي و بهداشت گفته مي شود که پيشگيري بهتر از درمان است. اگر اين امر را در همين مقوله حمله آمريکا به ايران بسط دهيم، به اين نتيجه غير قابل انکار مي رسيم که ما (مردم) بايد اين رژيم را سرنگون کنيم، پيش از آنکه آمريکا و جهانخواران بتوانند از باتلاق خود ساخته ي عراق بيرون بيايند. براي سرنگوني هم به سه ابزار اصلي احتياج داريم 1- مردم، 2- نيروي رهبري کننده مورد اعتماد مردم، و 3- به استراتژي براي براندازي رژيم 1- مردم در عرض 26 سال اخير از هيچ چيز کم نگذاشته اند. بهترين فرزندان خود را در راه آزادي تقديم کرده و در بدترين شرايط تن به جمهوري اسلامي و پذيرش اين نظام جهل و جنايت نداده اند. تا توانسته اند در مقاطع مختلف با روش هاي مختلف انزجار خود از رژيم را به نمايش گذاشته اند. در مقطعي در حمايت از نيروهاي راديکال به ستيز با رژيم پرداختند، و در برهه اي ديگر، نفرت خود از هار بودن رژيم را در راي به خاتمي نماياندند. در 18 تير و بعد 20 خرداد جوانان در فازي مترقي تر کليت نظام را به زير سوال برده و رژيم را چنان مستاصل کردند که ترفند اصلاح طلبي رژيم با شکست روبرو شد، و مجلس هفتم در راست ترين شکل، خود را در اختيار ولي فقيه قرار داد. اين عقب نشيني رژيم و بازگشت به ماهيت راست و غير قابل استحاله اش امکان پذير نمي بود به جز شرکت فعال مردم در صحنه ي مبارزه. 2- نيروي راديکالي که بتواند مردم عصيانگر را راهبري کندعملا وجود ندارد. مجاهدين که مي شود گفت منسجم ترين نيروي برانداز هستند، در چنان چنبره حل معضلات واقعي تشکيلاتي-حقوقي هستند که تواني براي انسجام مردم نمانده است. نيروهاي ديگر هم که مي توانند راهبري مردم را به عهده بگيرند، از قدرت تشکيلاتي و ارتباطي با مردم برخوردار نبوده، و بيشتر نقش نيروي پشت جبهه را ايفا مي کنند. شايد همين ضعف در سازماندهي اعتراضات مردمي، دليلي باشد براي همبستگي بين نيروهاي سرنگوني طلب. شايان توجه اينکه نيروهايي از ميان مردم و يا سازمان هاي سياسي، در حال جوشش هستند که مي توانند در تغيير و تحولات نقش آفرين باشند. مهمترين ضعف اين محفل ها نداشتن تجربه تشکيلاتي و امنيتي است. و اين ضعف باعث انحلال و يا از هم پاشيدگي شان در همان مراحل اول مي شود. 3- اشکال اساسي ديگر نبود استراتژي براي سرنگوني است. نه نهاد هاي سياسي و با تجربه، و نه محفل هاي کوچک خود جوش توانسته اند پس از قتل عام 67 و عقب نشستن از کردستان به خارج مرز ها، روش و شکل مبارزه را فورموله کرده و آن را در سطح عام تبليغ کنند. نگارنده هميشه معتقد بوده که تنها راه سرنگوني نظام استبدادي گسترش مبارزات اجتماعي زير چتر حفاظتي نيروهاي سياسي-نظامي است. به جز اين، زمان خريدن براي نظام مستبدي است که عملا ثابت کرده حربه قهر و خشونت عالي ترين و نهايي ترين شکل مبارزه عليه سرنگوني اش است. قهر يا آشتي در اين امر که قهر، قهر توليد مي کند؛ و خشونت، اول جامعه اي خشن، و پس از آن مردمي منفعل مي پروراند، شکي نيست. و در اين نتيجه گيري که راه حلي مسالمت آميز بهتر از روش قهرآميز خلص است هم بحثي نيست؛ اما راه حل پيشنهادي نبايستي به حيات رژيم ياري برساند. حمايت برخي از نيروهاي مخالف نظام از خاتمي، بجز ادامه حيات رژيم و کمک به نظام اسلامي در ورود به مراودات ديپلماتيک و اطلاعاتي پيچيده تر نتيجه ديگري نداشت. مبارزه مسالمت آميز زماني معني دارد که مبارز خواهان سرنگوني نظام باشد و نه رفورم آن. رفورم يک نظام به هر طريقي يعني نگاه داشتن آن نظام در ماهيت اصولي خود، با تغييراتي جنبي و ظاهري. شايد براي باز شدن مشکل بهتر باشد به مهم روز بپردازيم. اخيرا فراخوان برگزاری یک همه پرسی ملي از سوي چند تن فعال سياسي مقيم ايران و يا به خارج گسيل شده پيشنهاد شده است. حقا بايد گفت (در نگاه اول) در مقابل بسياري از اين نوع فراخوان ها چند قدم جلوتر است، چرا که براي اولين بار همه پرسي به «اعلامیه جهانی حقوق بشر و حقوق و آزادی های فردی و اجتماعی مردم» ربط داده شده است. نکته مثبت و مهم ديگر اين فراخوان به رفراندوم، تعيين نکردن نظام آينده است. اضافه بر اين، اولين باريست که فراخواني پيشنهاد شده و توانسته است تاکنون بيش از 18000 امضا جمع آوري کند. بايد به دست اندر کاران اين فراخوان تبريک گفت. هر کس پشت اين فراخوان فعال است از تواني بالا در طراحي صورت مساله و ارائه آن برخوردار است. خطرات اين طرح البته نکات منفي بسيار دارد: 1- فراخوان اشکال را در « هشت سال گذشته» - مي پبيند. امضا کنندگان اعلام مي دارند « بخصوص تجربه هشت سال گذشته نشان میدهد که با وجود قانون اساسی و ساختار کنونی ، امکان اصلاح کشور در هیچ جهتی متصور نیست» يعني اينکه شکست جناح اصلاح طلب در مقابل اصولگرا را يکي از موارد ناقص بودن قانون اساسي رژيم مي دانند. ساده تر اينکه، اگر خاتمي مي ماند، مجلس هفتم به راست متمايل نمي شد، و برخي از روزنامه ها به مديريت پاسبانان جمهوري اسلامي بسته نمي شدند، اشکالي در قانون اساسي نمي بود. در تائيد اين گفته و در پيامد فراخوان، نامه اي به امضاي 8 تن پيشنهاد دهنده منتشر مي شود (اطلاعيه - علی افشاری، رضا دلبری، ناصر زرافشان، اكبر عطری، محمد ملکی، عبداله مومنی)، که در ماده 1 آن تاکيد مي شود « ناكامی برنامه اصلاح از درون، نااميدی و عدم اقبال مردم به اصلاحات حكومتی و پارلمانتاريستي» يکي از علل پيشنهاد اين فراخوان است. من فکر نکنم هيچکدام از پيشنهاد کنندگان اين طرح اين واقعيت را کتمان کنند که از تفکر اصلاح طلبان رژيمي حمايت نمي کرده و يا از شکست آن نااميد نشده اند. ساده تر اينکه، تضاد پايه اي آنها با قانون اساسي و نظام جمهوري اسلامي نيست، بلکه سرخوردگي شان از شکست رفورم در رژيم است. با نگاهي به گذشته محسن سازگارا، مهرانگيز کار..مي توان به تائيد قانون اساسي اين رژيم از سوي آنها پي برد. (بي بي سي شنبه 21 فوريه 2004 براي آشنايي با نقطه نظرات سازگارا اينجا را کليک کنيد) 2- در اينکه اينها تا ديروز اميد به همين قانون اساسي داشته و مردم را تشويق به شرکت در رفورم (انتخاب خاتمي) مي کرده اند، اما امروز پشت به رژيم کرده اند اشکالي نيست (هر کسي حق دارد به گذشته خود انتقاد کرده و به دامان خلق بازگردد، حتي به دلايل اپورتونيستي). اشکال آنجا شروع مي شود که هر کدام از امضا کنندگان تاويل خود از اين رفراندوم را ارائه مي دهند. پيشنهاد کنندگان راهكار رفراندوم را «محمل مناسبی برای خروج كشور از گذرگاه بحرانی و ناپايدار كنوني» ارزيابي مي کنند (همان نامه). همانطور که مي بينيم، مساله پيشنهاد دهندگان سرنگوني نظام نيست، بلکه نجات رژيم از اين گذرگاه بحراني است. رژيم در حال فروپاشي، و درگير معادلات پيچيده بين المللي است و در مواردي زير فشار، و نتيجتا محتاج به زمان براي جمع و جور کردن خود است. به بند 4 همان نامه توجه کنيم. در بخشي از آن تاکيد مي شود « در وهله نخست جنبه شكلی و فرمال رفراندوم اهميت دارد و مسائل محتوايی و موضوعات مطرح در رفراندوم مباحث بعدی هستند كه پس از اجماع و پذيرش اصل راهكار رفراندوم توسط قاطبه ملت و نخبگان تحول خواه در آينده پس از گذشت دوره زمانی مربوطه موضوعيت پيدا خواهند كرد.» ساده تر آنکه اين رفراندوم نه ميداند که از کجا آمده و نه مي داند که به کجا مي رود. مساله روزش هم نه تنها کار اجرايي و عملي نيست، بلکه حتي به «مسائل محتوايي» هم نخواهد پرداخت. چيزي مثل لبخند خاتمي. زيبا، دلنيشن، اما بي هويت و محتوا؛ و در منتها اليه منفعل. نامه ادامه مي دهد که « بايد از هر گونه شتاب زدگی و سراسيمگی پرهيز نمود». 3- پيشنهاد دهندگان تصريع مي کنند که « مباحث اجرايی و عملياتی نظير اقدام برای برگزاری همه پرسي، تشكيل مجلس موسسان و تدوين پيش نويس قانون اساسی جديد خارج از موضوع و نامتناسب با خواست و منظور ما می باشد و نظر ما تنها معطوف به اصل برگزاری رفراندوم در بعد شكلی و فرمال آن در زمان مناسب پس از شكل گيری الزامات و مقدمات آن در يك اجماع فراگير ملی توام با همسويی نخبگان سياسی و اجتماعی دمكرات همراه با خواسته های مردم می باشد.» ولي مشخص نمي کنند که اين اجماع فراگير در کجا مي خواهد باشد. داخل کشور که خيلي از امضا کنندگان از ترس جان اين طرف مرز هستند و نمي توانند در هيچ اجتماعي شرکت کنند؛ يا در خارج، که خيلي از امضا کنندگان مقيم وطن ممنوع الخروج اند. خلاصه آنکه اين طرح نه مي خواهد به محتوا بپردازد، و نه به شکل کار، فقط مي خواهد امضا جمع کند تا «زمان مناسب» که آنهم مشخص نيست فرا برسد. 4- اين زمان خريدن و صبر کن تا بعدا، نه تنها از سوي پيشنهاد کنندگان تجويز مي شود بلکه خارجه نشينان از چپ و راست هم به نوعي يا خود صبر پيشه کرده و يا مبلغ آن هستند. بطور مثال، عليرضا نوريزاده اصرار دارد که « صد درصديها كمي دندان به جگر گذارند و تأمل كنند». ايشان فراموش مي کنند که مشخص کنند صبر و تحمل براي چي. 5- اما مي توان تمام اين کمبود ها، چه از لحاظ عملي و چه از لحاظ محتوايي را گذاشت به حساب نيّت خير. و باز هم اصرار داشت که تمام اين اشکالات برطرف خواهد شد. اصل بر اين است که هم به جهان و هم به رژيم بفمانيم که جنبشي در حال شکل گيري است که مي رود تا تماميت رژيم را کن فيکون کند. من (فعلا) ايرادي در اين انشالله گربه است نمي بينم. انسان با اميد زنده است. براي پيشبرد موضوع اين نوشتار، فرض بگيريم که (همانطور که از اسم سايت بر مي آيد) 60000000 امضا جمع شد. خوب حالا چي؟ مگر ايران 70000000 ميليون جمعيت ندارد؟ مگر آن 10000000 بقيه طرفدار رژيم نيستند؟ مگر رژيم 100 ها 1000 سپاهي مسلح ندارد؟ مگر 1000ها مبارز خلق را در عرض چند هفته قتل عام نکردند؟ مگر وقتي سنبه پر زور شد، حتي زير آب خاتمي و شمس الواعظين و گنجي و حشمت الله طبرزدي و آغاجري و... را نزدند؟ مگر نمي گوييد که خاتمي 20000000 رأي آورد، پس چرا کسي در رژيم جمهوري اسلامي براي اين راي ها تره هم خرد نکرد؟ حالا چي شده که رژيم بايستي يکمرتبه دموکرات شده و به رأي مردم (آنهم از شکل فراخوان و امضاهاي اينترنتي) تن بدهد وبگويد آقايان و خانمها بفرماييد، ما منتظر اين ليست بوديم؟ حالا که ليست اينقدر طول و دراز است، ما هم وارد معامله شده رفراندوم را برپا مي کنيم. آيا اينجا کسي شوخي اش گرفته است؟ خوب است که چند تا از همين يپشنهاد کنندگان در زندان هاي رژيم ميهمان بوده اند. آيا هنوز ماهيت رژيم رانشناخته اند؟ و يا آنکه مي خواهند ماهيت رژيم را قلب کنند و آدرس عوضي بدهند؟ خوش خيالانه فراتر برويم. فرض بگيريم که اين رفراندوم هم انجام شد و مردم هم همه (6000000 ) راي به تعويض قانون اساسي دادند. آنوقت چي؟ اين رژيم و قانون اش که مي شود غير قانوني! بايد برود. خوب کي مي خواهد جايش بنشيند؟ بنا به گفته اين 7-8 نفر پيشنهاد دهنده کسي کار عملي نکرده است و آلترناتيو هم مشخص نشده است. چطور است از رژيم بخواهيم (مثلا خامنه اي) که اينبار، بعنوان رييس جمهور يا شاه براي دوران انتقال، در همان جماران بماند (سپاه پاسداران هم براي حفظ مرزهاي پرگهر دست نخورد) تا مردم نماينده انتخاب کنند، مجلس موسسان را تشکيل دهند، راي گيري بشود، قانون به همه پرسي گذاشته شود، شاه انتخاب شود و آنوقت به خامنه اي بگوييم بفرماييد زندان، چون مي خواهيم به جنايات 26 سال گذشته شما بپردازيم. او هم عبايش را بگذارد زير بغلش و نعلين کشان برود بند 209؟؟ پيشنهاد دهندگان فراخوان بي دليل نيست که مي گويند به بعدش فکر نکنيم. فعلا امضا جمع کنيم. آيا منظور از «اجماع» همين است؟ تأثير شکست پروژه ها در عرض 26 سال گذشته مردم با شکست پروژه هاي مختلف مواجه شده اند. اولين و مهم ترين آن شکست در انقلاب کردن است. مردم بدنبال تغيير يک نظام و استقرار دموکراسي بودند – نتيجه مشخص است. با گذشت زمان، بسياري به اين نتيجه رسيده اند که انقلاب بجز بدبختي و ويراني ارمغاني بهمراه نخواهدداشت. پروژه شکست خورده ديگر اعتماد به رهبر است. خيانتي که خميني به مقام رهبري کننده ي يک انقلاب کرد غير قابل توصيف است. سال هاي 60 را مي توان شکست مبارزه خلص قهرآميز ارزيابي کرد. شکست نيروهاي راديکال سياسي-نظامي و قتل عامي که رژيم در راستاي سرکوب تمام عيار آنها کرد، مردم را از لحاظ نگرش و انتخاب راه به بازبيني واداشت. انتخاب خاتمي و عيان شدن ماهيت واقعي تمام جناح ها (و نيروهاي اپوزيسيون مدافع وي)، مردم را از تن دادن دوباره به اصلاح طلبي برهذر داشته است. شکست اين پروژه ها، تأثيرات مثبت و منفي براي مردم داشته است. از يک سو اعتماد به نفس مردم کاهش يافته، و از طرفي ديگر، توهم و ذهنيت گرايي به حد اقل رسيده است. تن دادن به رفراندوم، که از همان اول ناکارايي هاي مشخصي از خود بروز مي دهد، مي تواند تاثيرات به مراتب منفي تر براي مردم داشته باشد. شکست پروژه رفراندوم (مهم نيست رفراندوم مجاهدين يا سازگارا) مردم را يا بالکل منفعل مي کند (که باعث خشنودي رژيم خواهد بود) و عمر رژيم را به درازا خواهد کشاند، و يا اينکه به آنارشيسم سوق خواهد داد. بپذيريم که موضوع فقط امضا و تائيد اين فراخوان نيست (خيلي ها به جمهوري اسلامي –آري گفتند، و هنوز که هنوز است بها مي پردازيم). استقبال از رفراندومي که طبق يک برنامه ريزي مشخص و مورد حمايت نيروهاي راديکال نباشد، نتيجه اي مشابه رفراندوم 58 خواهد داشت، حتي اگر 98 در صد امضا جمع شود. يادمان نرود که نيم درصدي ها درست مي گفتند، و خميني و سازگارا (بنيان گذار سپاه پاسداران) کشور را به ويراني کشاندند. چه بايد کرد؟ اگر به اين رفراندوم رأي ندهيم؛ بنا به ارزيابي نگارنده اپوزيسيون فعال هم که عملا وجود ندارد؛ رژيم هم که کوتاه بيا نيست، آمريکا هم که مي خواهد وارد ايران بشود و کشور را با خاک يکسان کند، پس چه بايد کرد؟ 1- بايد پذيرفت که اين رژيم با رفراندوم خشک و خالي رفتني نخواهد بود. به همين خاطر بايد ابزار فشار را فراهم آورد، و حمايت از گسترش اعتراضات اجتماعي را شتاب بخشيد. 2- بايد از چنين طرحي (نه اين طرح بخصوص) براي اجماع نيروهاي برانداز حمايت کرد. تا تشکلي منسجم که به يک استراتژي مشخص پايبند باشند شکل بگيرد. منتخب اين گروه (مثلا متشکل از سران اپوزيسيون) اذهان بين المللي را در رد حمله به ايران فعال کرده، در عين حال که استراتژي لازم براي سرنگوني رژيم را طراحي مي کنند. 3- بايد از هرز رفتن پتانسيل هاي اعتراضي مردم، با پيشنهادطرح هايي چون رفراندوم خودداري کرد. رژيم بايد بداند که مبارزه و خواست سرنگوني مردم و اپوزيسيون جدي است. مخالفين (شاهي مذهبي، سوسياليست، با خدا و يا بي خدا مطرح نيست) تنها به يک امر باور دارند - سرنگوني و نه رفورم رژيم. و تز به مرگ بگير تا به تب راضي شود ديگر کارايي ندارد. بخاطر ترس از حمله آمريکا، به دامان رفراندومي بي محتوا پناه نبريم. 4- در موازات اين موارد، رژيم اگر مي خواهد مسالمت آميز کنار برود، بايستي علائمي از خود در همين راستا نشان دهد: زندانيان سياسي آزاد شوند (مطرح نيست اسمش مجاهد و کمونيست است يا گنجي و طبرزدي). سپاه پاسداران، که هر لحظه رژيم مي تواند از آن بعنوان اهرم سرکوب استفاده کند منحل اعلام شود؛ و سران رژيم بپذيرند که در دادگاهي بين المللي به اتهامات متعدد پاسخگو باشند. با قبول اين چند نکته، هم ما وقت خودمان را هدر نمي دهيم، هم مردم را هر چند سال يکبار سر کار نمي گذاريم، هم رژيم براي يکبار هم که شده به اين باور مي رسد که اپوزيسون جدي است، و هم آمريکا مي فهمد که ايران بي سرپرست نيست و نمي تواند به جاي 70000000 مردم تصميم بگيرد. پيروز باشيد علي ناظر – 15 آذر 1383 – ديدگاه