۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

بحران انقلابي ، فروپاشي، يا سرنگوني؟ - نوشته شده بهمن 81

به بهانه فرارسيدن سالروز قيام بهمن نزديک به 24 سال از آن روز مي گذرد. در آن دوران که اکثر جريان هاي سياسي همچون کودکاني نوپا در عالم واقع سياست بودند، از هم گسستگي نظام سلطنتي را انقلاب نام نهاده و در گوشه و کنار ايران به ترويج آرمان ها پرداختند، بي آنکه ماهيت اين تغيير و تحول را ريشه يابي کرده، و بنا به درک درست از جو و شرايط حاکم و واقعيات سياسي، استراتژي طولاني مدت خود را طراحي کنند. نيرو هاي سياسي دموکرات با چپ روي ها و گاها راست روي هاي بي حدخود مستمرا از "امت در صحنه" دورتر مي شدند، و صحنه را هر چه بيشتر براي مرتجعين خالي مي کردند. تحليل کامل و پيامد هاي دو دهه اخير را به متخصصين امر تاريخ نگاري مي سپارم. اما نکته ي قابل تامل شناخت از ماهيت و علل تشديد بحران در اين مقطع از زمان، و نهايتاموضع شفاف جريان هاي سياسي سرنگوني طلب در قبال انسداد سياسي که دامان رژيم را گرفته، و چگونگي بهره گيري از سردرگمي رژيم در ارائه چاره براي برون رفتش از اين معضل است. اين ياداشت به اختصار به بخشي از اين مهم مي پردازد. چندماه پيش شبکه ديدگاه صفحه اي تحت عنوان "بحران سرنگوني" ارائه داد، و اميد داشت تا روشنفکران و فعالان سياسي با تعريف شرايط لازم و کافي براي عملي شدن خواست براندازي، اين مقوله را باز کنند. متاسفانه شرايط حاد روز باعث شد که به مفهوم و ماهيت "بحران" کاملا نپردازيم. البته مهدي سامع در همين رابطه در دو مقاله به بحران انقلابي پرداخت. وي معتقد است که ايران در شرايط انقلابي به سر مي برد و اصولا استفاده واژه "بحران سرنگوني" بيان "درست تئوريک" نيست. وي در دو مقاله خود سعي نمود تئوري را به فاکت هاي روز سياسي گره زده تا خواننده از شکل گيري بحران در ايران شناخت بهتري پيدا کند. موشکافي نقاط ضعف و قوت آن را به آينده موکول مي کنم، فقط به اين بسنده مي کنم که به نظر مهدي سامع ما در شرايط انقلابي هستيم، که به نظر من دقيقا درست نيست. به خلاصه مي گويم که شرايط انقلابي در جامعه اي امکان پذير است که شالوده هاي اقتصادي، اجتماعي، و سياسي مورد سئوال قرار گرفته، و هدف مردم تغيير ريشه اي در کنش و واکنش هاي حاکم بر جامعه است.سئوالي که پيش مي آيد اينست که آيا ايران در چنين راستايي حرکت مي کند؟ آيا خواسته هاي روزانه مردم تغییرات زير بنايي است؟ آيا يکي ازشعار هاي دانشجويان، معلمين، و کارگران بطور مثال "کار و مسکن براي همه" به مفهوم استرتژيک آن است؟ فراتر آنکه آيا جريان هاي سياسي، از شوراي ملي مقاومت گرفته تا جريان هاي راست سرنگوني طلب، خواهان تغيير ريشه اي در بافت اقتصادي و اجتماعي همزمان با تغيير سيستم سياسي به معناي اخص کلمه هستند؟ با نگاهي گذرا به شرايط موجود نتيجه مي گيرم که بحران حاضرنمي تواند يک بحران انقلابي باشد، چرا که نه مردم از پتانسيل انقلابي (بالفعل يا بالقوه) بهره مندند و نه واژه انقلاب در دستور کار جريانهاي سياسي گنجانده شده است. در عين حال اگر به بررسي شرايط مشخص و جو حاکم بپردازيم نتيجه مي گيريم که اين نظام دير يا زود رفتني است. در گيري هاي لفظي و فيزيکي بين آحاد وابسته به نظام حاکي از انفجاريست که تماميت نظام را به لرزه در خواهد آورد. خلاصه آنکه رژيم جمهوري اسلامي در حال فروپاشي است – نتيجتا اين بحران که ايران در تب آن مي سوزد بحران "فروپاشي" است و نه انقلابي، و اين فقط يک تفاوت لغوي نيست. به نظر نگارنده شناخت و قبول وجود چنين تفاوتي از اهميت بسزايي برخوردار است، چرا که "فروپاشي" نظام در بهترين شق خود پيروزي جريان هاي راست و وابسته را ضمانت خواهد کرد، و غم انگيز ترين رهآورد آن، با توجه به شرايط حاکم در منطقه و لگام گسيختگي جهانخواران، سناريوي هرج و مرج و تجزيه رابه ارمغان خواهد آورد. تنها راه برون رفت از اين تنگنا، مديريت صحنه و کاناليزه کردن انرژي پتانسیل به انرژي فعال و متمرکز، به وسيله جريان هاي سرنگوني طلب است. جريان هاي سياسي سرنگوني طلب با قبول اين واقعيت که جامعه در بحران انقلابي به سر نمي برد، و لي رژيم در حال فروپاشي است، مي بايستي با حضور فعال در صحنه، اعتراضات اجتماعي را در جهت تشديد بحران سازمان داده و آن را به "بحران سرنگوني" نظام تبديل کنند، وباعث شوند که سرنگوني رژيم سازمانيافته وتحت کنترل نيروهاي مردمي انجام گرفته و بازده آن اينبار به جيب مردم ريخته شود. نا گفته روشن است که اين مهم تنها و تنها با اتحاد کليه نيروهاي سرنگوني طلب که براي استقرار آزادي و دموکراسي در يک جبهه وسيع گردآمده اند، امکان پذير خواهد بود. ولي آيا چنين اتحادي امکان پذير است؟ ظاهرا، و اگر به عکس العمل هاي اخير در مقابل طرح جبهه همستگي شوراي ملي مقاومت، منشور حزب کمونيست کارگري، و يا "ميثاق با مردم" رضا پهلوي توجه کنيم، پاسخ منفي است. و اگر اين نتيجه گيري را درست فرض کنيم، يعني بپذيريم که جريانهاي سياسي هنوز آمادگي خود رابراي اتحاداعلام نکرده اند، بايستي "شق سياه" را مد نظر قرار دهيم، يعني دخالت بيگانگان در تعیین سرنوشت ما: تعيين نوع و شکل نظام آينده از بالا، و تعيين بود و نبود و نقش تک تک جريانهاي سياسي در ساماندهي ايران آينده. سئوال اينست که آيا جريانهاي سرنگوني طلب چنين سرنوشتي را بر اتحادبا يکديگر ترجيح مي دهند؟ زمان آن رسيده که روشنفکران، فعالان سياسي،و نهاد هاي سياسي سرنگوني طلب براي يکبار هم که شده آموخته هاي تئوريک را چراغ راه کرده و با بهره گيري از دستاوردهاي تجربي دو دهه اخير خود در تشکيل يک پلاتفورم همه گير گام بردارند. نبايستي گذاشت که خيانت خميني به مفاهيم و کلماتي چون "اتحاد" و يا بقول آن شياد قرن "همه با هم"، باعث شود که جريان هاي آزادي طلب متحد نشوند. آيا جريانهاي سياسي اپوزيسيون واقعا اينقدر تنزل کرده اند که آمريکا و انگليس براي شان کنفرانس گذاشته تا عاقبت بر سر ميز مذاکره بنشينند؟ آيا بايد همچون افغانستان و عراق خط اتحاد از بالا ديکته شود؟ مگر نه آنکه همه نيروهاي سرنگوني طلب دموکرات بر يک اصل غيرقابل انکار مشترک هستند:ضمانت و پايبندي نظام آينده به مفادبيانيه حقوق بشر؟ مگر نه اينکه حق بيان و مطبوعات و مليتها و ......همه در آن بيانيه نهفته است؟ آيا تن دادن هر نهاد سياسي اي به اين اصل، نمي تواند نقطه عزيمت و شروع براي مذاکره با ديگر جريانهاي سياسي باشد؟ شايد در عالم رويا و اتوپي، لازمه شروع کار اين مي بود که خيلي از نيروها مي بايستي اول از گذشته خود انتقاد کنند تا ديگران بتوانند به آنها اعتماد کرده و همبستگي امکان پذير شود. ولي در عالم واقع و عملي ، حتي اگر تمايلي هم وجود داشته باشد، اين امر امکان پذير نيست، چرا که مبارزه يک پديده ايستا، مکانيکي و ايزوله نيست. مبارزه، بخصوص در اين برهه از زمان، از ديناميزمي بالا برخودار بوده که سرعت در تصميم گيري يکي از پارامتر هاي اصلي آن است. ظواهر امر اينچنين حکم مي کند که يا جريانهاي سياسي خودشان با پاي خودشان از موضع قدرت بر سر ميز مذاکره و برنامه ريزي براي آينده مي آيند، و يا آمريکا آنها را بر سر آن ميز مي نشاند – البته از موضع ضعف. البته شق سوم هم وجود دارد – از دورخارج شدن و نق زدن. ناگفته روشن است که خواست مردم شق اول است. من فکر نکنم که جريان سياسي با تجربه اي باشد و نداند که تمام راه ها، بجز اتحاد، و تمام استراتژي ها، بجز تلفيق مبارزه اجتماعي با قهرآميز، خيلي وقت است که طي و آزمايش شده اند. از اين رو، هر عمل و عکس العملي، که در راستاي اين دو نباشد، تکرار مکررات و بي نتيجه خواهد بود. در عين حال ثابت شده است که غيبت طولاني از صحنه به ضد خود تبديل مي شود. جريانهاي جدي سياسي نمي توانند باعدم تشريک مساعي خود را کنار کشيده و به صورت مساله روز نپردازند. به نظر نگارنده علت بروز پديده دو خرداد، نبود و غيبت سه مهم در صحنه سياست بود: اول، غيبت جريان هاي سياسي سرنگوني طلب در بطن جامعه و در نتيجه نبود نيروي راهبر که تمايلات راديکال جامعه را سمت و سو بدهد. دوم، خود محور بيني نيروهاي برانداز از يک طرف، و ازسوي ديگرتک تازي جناح راست رژيم. در نتيجه و در غيبت آلترناتيو ملموس و در صحنه، ميدان عملا براي يکه تازي شعبده بازان مهيا شد. سوم، نبود اتحاد همه گير که بازتاب علل بالا است. اين سه پديده، يکبار ديگر ولي در شکل و با محتوايي متفاوت در حال شکل گيري هستند. عدم قبول مسووليت از طرف جريانهاي سياسي اي که قشري از جامعه را نمايندگي مي کنند نتيجه اي به ارمغان نخواهد آورد بجزفروپاشي نظام پس از يک سري شورشهاي خود بخودي اجتماعي از يک سو، و از سوي ديگر زد و بند هاي پشت پرده بين وطن فروشان و جهانخواران. شايد امروز، که بقولي دوران پيش از سرنگوني را سپري مي کنيم، براي فرار از پاسيويزم بتوانيم خود را به تنظيم برنامه راديو يي، سايت اينترنتي، و يا کانال هاي تلويزيوني مشغول کنيم، ولي نبايد فراموش کنيم که بازده اين راهکرد در منتها اليه به نفع جهانخواران خواهد بود. چرا که اکثرا در راستاي نقد يکديگر تا نظام حاکم فعال بوده و بگونه اي دستاويز حيله قديمي حهانخواران - تفرقه انداز و حکومت کن!- شده ايم. تنها لازمه برون رفت از اين تار تنيده شده شهامت است. شهامت پذيرش انتقاد و برخورد ديگران با مقدسات مان. شهامت قبول اشتباهات دو دهه اخيرمان درانتخاب تاکتيک و يا استراتژي. و قبول اين واقعيت که اگر راه طي شده ما بي عيب و نقص مي بود، ما تا بحال مي بايستي به اهداف خود رسيده بوديم. ولي واقعيت اينست که رژيم جمهوري اسلامي هنوز حاکم بر جان و مال مردم است، و اگر هم در حال فروپاشي است عمدتا بخاطر تاکتيکهاي جريانهاي سياسي اپوزيسيون سرنگوني طلب نيست، بلکه بخاطر شورشهاي خود بخودي اجتماعي از يک طرف، و بي لياقتي مديران نظام جمهوري اسلامي از طرف ديگر بوده است. در اولين گام، اپوزيسيون سرنگوني طلب بايستي با از خود گذشتگي و بزرگ منشي زمينه را براي يک آلترناتيو مردمي مهيا کند. فراموش نکنيم که براي رسيدن به اهداف کلان هزينه بالا بايد پرداخت. انتخاب با ماست، ولي زمان کوتاه تر ازآنست که تصور مي رود! 9 بهمن 1381


برخورد کليشه اي -1

به بهانه سالگرد قيام بهمن يکي از تعاريف کلاسيک قديمي از شرايط انقلابي اين است که پاييني ها نخواهند و بالايي ها نتوانند کنترل کنند. اين تعريف نه تنها مختصر بلکه بظاهر بيان کننده خواست پاييني هاست- تغيير. ولي بارها ثابت شده است که اين نمي تواند تنها محک باشد. بطور مثال، آيا وقتي مردم در گنبد همزمان بامردم کردستان و چندين شهر در نقاط مختلف کشور دست به شورش زده بودند، و حکومت براي کنترل(پاييني ها) آنها را به گلوله مي بست، و يا وقتي تظاهرات مردمي در 30 خرداد 60 به خون کشيده شد، و يا 24 سال مبارزه عليه رژيم اسلامي که حکومت براي کنترل ناآرامي ها دريايي از خون ساخت، دليل بر اين نبود که پاييني ها نمي خواستند و بالايي هاهم نمي توانستند، مگر به قهر؟ البته شايد بحث شود که بالايي ها تا بحال مي توانستند به هر شکلي که بودپاييني ها را کنترل کنند. ولي کنترل ديگر غيرممکن شده است. سوال اين است که رژيم هنوز هم دارد با اعدام هاي علني و دست بريدن و سنگسار و البته زندان و شکنجه کنترل مي کند، پس باز هم نمي توان گفت که ما در شرايط (بحران) انقلابي هستيم. براي پيشبرد بحث اينبار و در آينده بياييم در چند نکته متفق القول شويم: 1- نظام سلطنتي چون به انتخاب دوره اي عاليترين مقام کشورازطرف مردم معتقد نيست، و موروثي هم است، پس ارتجاعي است. ولي قشري ازجامعه خواهان آنست. 2- نظام جمهوري اسلامي فاقد پايگاه مردمي بوده، و از آنجايي که به اصل ولايت فقيه پايبند و مخالف جدايي دين از دولت هم است، پس ارتجاعي است. ولي قشري ازجامعه خواهان اين هم است – بنا به گفته اي %5. 3- انقلاب از لابلاي خطوط کتب کلاسيک نمايان نمي شود. شورش هاي مستمر اجتماعي نه به اين خاطر است که دولت تغييرکند، بلکه براي سرنگوني آنست. مردم براي سرنگوني و تغيير (ريشه اي) به 3 دليل مرتبط با هم شورش مي کنند: الف- نارسايي هاي اقتصادي- پس شورش عليه سيستم کنترل سرمايه. ب- نارسايي هاي اجتماعي – مانند گسترش فساددرنهاد هاي دولتي، ودر سطح جامعه. پ- نارسايي و کاستي هاي سياسي – مانندآزادي بيان و قلم، و ... 4- تغيير و يا تمايل به تغييرکه فقط در يکي از اين سه پايه (اقتصادي، اجتماعي و سياسي) صورت بگيرد را ديگرنميتوان انقلاب ناميد، بلکه در بهترين شق رفورم انجام گرفته است. و رفورم نياز هاي خود را مي طلبد. 5- شورش هاي مردمي، بدون حضور نيروهاي پيشتاز دموکرات در صحنه، نه تنها با شکست روبرو خواهند شد بلکه باعث دلسردي و دلمردگي هم خواهند شد. 6- نيروي پيشتاز بايستي براي جلوگيري از هرز انرژي معين کند که شورش هاي اجتماعي چگونه سازمانيافته شده و استراتژي براي سرنگوني چيست. نبود استراتژي مشخص، و يا تغيير در استراتژي بدون تشريک مساعي بامردم نهايتا نتيجه فوق الذکر را ببار خواهد آورد. من با اجازه و عمدا، ميخواهم اين مبحث را با کمي جدل ادامه دهم. فرض بگيريم که به دليلي اين نظام متلاشي شد و به علت عملي نشدن شرايط فوق الذکر، مخصوصا نبود نيروي سرنگوني طلب دموکرات در صحنه، يک نهاد رفورميست که خارج از اين نظام هم فعال بوده سر کار بيايد. فراتر آنکه فرض بگيريم که اين نهاد به جدايي دين از دولت، و نظام اقتصادي ليبرال دموکراسي پايبند باشد. آزادي قلم را محدود به از ما بهتران کند، ووو. حال مي پرسم که با توجه به اين فرض محال، آيا بازهم ما شاهدشورش هاي اجتماعي و براندازانه خواهيم بود؟ اگر نه، چرا؟ مگر انقلابي صورت گرفته – مي دانيم که فقط پالان عوض شده است؟ و اگر آري، من مشتاقم که بدانم چرا؟ که در اينصورت سرنگوني اين پديده جديد، با توجه به جو ناراضي، چند روز و ماه طول خواهد کشيد؟ ولي اگر از فرض بگذريم، مي پرسم در عالم واقع و دراين مرحله چه کسي مردم را نمايندگي مي کند؟آيا يک نهاد مشخص است، يا چندين سازمان و تشکل؟ آيا همه مردم طرفدار يک خط فکري هستند؟ مثلا همه روزشماري مي کنند که رجوي يا رضاپهلوي يا ..... از راه برسند؟ ساده تر آنکه، آيا همه مي دانند که چه مي خواهند (مسلما مي دانند که چه نمي خواهند)؟ من نمي خواهم با اين نوشته مردم را نادان قلمداد کنم، بلکه فقط اشاره کنم که مردم به علت نبود کانال ارتباطي دوطرفه، نتوانسته اند بخوبي خط تمايز بين بحران براي انقلاب را با بحران فروپاشي ترسيم کنند. از طرف ديگر، شرايط امروز در منطقه دو راه در پيش پاي ما نمي گذارد: يا اتحاد براي يک برنامه حداقل، و يا قبول طولاني شدن پروسه براي ايجاد بحران انقلابي بنا به تعاريف کليشه اي. من نمي خواهم براي جريان هاي سياسي فعال راه تعيين کنم، بلکه بر عکس مي خواهم که آنها براي من راهجويي کنند و شفاف برنامه خود را براي اتحاد (چگونه و با چه جريانهايي) در راستاي سرنگوني نظام جمهوري اسلامي توضيح دهند. من مانند 70 ميليون ايراني ديگر اين حق را بخودم مي دهم که از رهبران جريانهاي سياسي بخواهم که در راديو ها و يا سايت هايشان دست از کلي گويي و حرفهاي کليشه اي (کلاسيک) بردارندو مشخص بگويند که چگونه مي خواهند از بحران کنوني بهره جسته و اين نظام را سرنگون کنند؟. کار من بعنوان مسوول سايت اين است که مطالب دريافتي را، براي درج در سايت، مطالعه کنم ولي هنوز نتوانسته ام بفهمم که استراتژي اين رهبران سياسي براي سرنگوني چيست؟ آيا تغييري در استراتژي برخي از جريان ها حاصل شده، آن تغيير چيست؟ زمانبندي براي سرنگوني نظام کدام است؟ با توجه به شرايط منطقه، آيا نهاد هاي اپوزيسيون حوزه عملياتي خود را گسترش خواهند داد يا محدود مي کنند، چرا؟ همانطور که التفات مي فرماييد سوال بسيار است. پاسخ به اين سوال ها نشانگر اين خواهد بود که نهاد هاي سياسي تا به چه حد با مردم شورشي در ارتباط بوده يا نيستند، و مردم تا به چه اندازه بايستي چشم به راه بمانند، و ياعاقبت خودشان کنترل سرنوشت خود را بدست بگيرند ( البته ديديم که خرداد 76 چه پيش آمد). همانطور که در نوشته پيشين گفته شد، غيبت جريان هاي آزادي خواه باعث خواهد شد که مردم به انتخاب اصلح راضي شوند. ولي آيا انتخاب اصلح هميشه بهترين انتخاب است؟ به نظر نگارنده زمان کلي گويي سرآمده و مردم دنبال راه حلهاي عملي و دموکراتيک هستند و چه بهتر که اين راه حل از سوي جريانها دموکرات توصيه شود تا مرتجعين وطن فروش. 15 بهمن 1381


برخورد کليشه اي -2

به بهانه سالگرد قيام بهمن (بخش پاياني) چه بايد کرد؟
پرسيده مي شود که در چه زماني يک نظام در حال فروپاشي است، ولي شرايط انقلابي وجود ندارد؟ مگر نه آنکه فشار از پايين باعث فروريختن در بالا مي شود؟ پيش از پرداختن به اين سوال بايست تفاوت بين "انقلاب" و "قيام" را در نظر داشته باشيم. به نظر من، سال 57 انقلاب در ايران رخ نداد، بلکه يک رفورم بود که با قيام مردم به واقعيت پيوست. در پيامد اين رخداد ساختار کنترل سرمايه دجار تغيير بنيادي نشد،و ساختار سياسي هم با وجود آنکه دچارتحولات قابل تاملي شد اما استبداد شاهنشاهي مبدل شد به استبداد مذهبي. ساده تر آنکه تحولي که در ايران به وجود آمد صوري بود، شکل تغيير کرد در حالي که ماهيت به همان زشتي گذشته باقي ماند. البته که مردم از پتانسيل شورش برخوردار بودند، ولي شورش (قيام) آنها عليه نظام حاکم نه به اين خاطر بود که پايه هاي نظام اقتصادي کن فيکون شود، بلکه فقط بخاطر تغيير بنيادي در نحوه ي حکومت بود. مردم سه چيز مي خواستند: استقلال، آزادي و جمهوري، که البته در يک کلام خلاصه مي شود – رفورم سياسي. در طول سال 57، نيروي رهبري کننده با ماهيت ارتجاعي خود خواست هاي جديدي به آن اضافه مي کرد – "اسلامي". همزمان و در نبود نيروي دموکرات و راديکال در صحنه نفوذ نيروي ارتجاع روز افزون مي شد، و احساسات مردم شورشي را بنا به به منافع خود سمت و سو مي داد. شايد لازم به ياد آوري باشد که براي پيدايش و انجام انقلاب مردم بايد از دو خصوصيت نهادينه شده برخوردار باشند: شور انقلابي و شعور (دانش) انقلابي – يعني بدانند که چه مي خواهند. تلفيق اين دو، مردم هر کشوري را از گمراهي بر حذر مي دارد. حال، کمتر کسي است که موافق اين امر نباشد که مردم بخاطر جو سانسور و اختناقي که شاه ايجاد کرده بود از حداقل دانش و آگاهي سياسي برخوردار بودند، و اين مهمترين دليل براي موفقيت خميني در موج سواري بود. ساده تر آنکه خواست هاي مردم نشات گرفته از درجه آگاهي آنان از ماهيت رهبران سياسي وقت، انتخاب راهکرد ها بود. به هر روي آن شد که مي بينيم. ولي اگر به نحوه ي شرکت مردم در شورش هاي شهري چند سال اخير توجه کنيم، مي بينيم که اينبار شورش ها حساب شده تر و با منطق بيشتري شکل مي گيرد. دليل اين تغيير ماهيت در شورش عليه نظام حاکم راميتوان در دو پديده ارزيابي کرد: تجربه مبارزاتي ارتقا پيدا کرده و در نتيجه خود را به هر آب و آتشي نمي زنند، و دوم (شايد مهمتر آنکه) نيروي رهبري کننده راديکال در صحنه نيست، و آني هم که هست از ماهيت ارتجاعي برخوردار نيست که از احساسات مردم سو استفاده کند. بطور مثال اگر به رهنمود هاي مجاهدين و يا ديگر نيرو هاي دموکرات توجه کنيم مي بينيم که بي مهابا مردم را در مقابل موج خشونت پاسداران نظام قرار نمي دهند. آيا اين محافظه کاري بخصوص (که منتج از روحيه انساندوستي نيروي راديکال است) من غير مستقيم باعث شده که مردم هم محافظه کارانه به نحوه مبارزه بپردازند، خود امري قابل بررسي است. البته و در عين حال نبايستي فراموش کنيم که مردم به مدت 24 سال شاهد جنايات بي امان اين نظام بوده اند. ديده اند که فرزندان شان، که خواسته اي نداشتند به جز آزادي، چگونه براي دفاع از شرف انساني به تخت شکنجه و جوخه اعدام سپرده شدند. طبيعي است که اين مشاهدات تاثير بر نحوه مبارزه آنها بگذارد. آنها که به روانشناسي جامعه پرداخته اند مي دانند که جامعه از خواست هاي اوليه خود – استقلال، آزادي و جمهوري هنوز چشم نپوشيده است. البته بخشي از مردم، بنا به اصل فوق الذکر – کمبود شناخت، و با مقايسه رنج و شکنج در دو نظام، خواهان نظام شاهنشاهي هستند (البته و قاعدتا اين گرايش بايستي با حضور نيروي راديکال در صحنه به حد اقل برسد). در عين حال، خواست هاي آنها فراتر از خواست هاي سياسي نيز نمي رود، که اين پايه بحث نگارنده در چند يادداشت گذشته بود – ايران در فاز "فروپاشي" است و نه "انقلابي"- در نتيجه و در نبود نيروي متحد همگون بازتابي بجز هرج و مرج طولاني مدت در چشم انداز نخواهد بود. و يا در عاليترين شق ممکن، و در غيبت نيروي منسجم متحد مردمي در صحنه، نظام جمهوري اسلامي با سيستمي مترادف تعويض خواهد شد. پس چه بايد کرد؟ جواب آسان است: همبستگي و اتحاد گرد يک برنامه حداقل که شرط پايه آن احترام به مفاد بيانيه حقوق بشر است. به نظر نگارنده – بعنوان يک جمهوري خواه، هر پيش شرطي براي برداشتن گام نخست براي تشکيل يک جبهه وسيع نقض غرض است. بايستي بپذيريم که اين جبهه وسيع از سه فراکسيون اصلي تشکيل مي شود – چپ، ميانه و راست. نيرو هاي چپ دموکرات و آزاديخواه که هم در عمل و هم در کلام ثابت کرده اند که تعهد استراتژيک شان به خلق است مي توانند فراکسيون قدرتمند چپ را پايه ريزي کنند. چنين فراکسيوني طبيعتا توانايي انجام دو مهم را خواهد داشت: راهبري مردم در راستاي سرنگوني نظام (تبديل فاز فروپاشي به سرنگوني)، و دوم مذاکره با دو فراکسيون ديگر و تنظيم طرح سرنگوني. نبايست فراموش کنيم که پارامتر اصلي "شرايط انقلابي" وجود آلترناتيو انقلابي و نيروي رهبري کننده در صحنه است. چند پارگي اپوزيسيون (که مدعي نگرش انقلابي هستند) نتيجه اي ندارد بجز دلسرد کردن مردم و خوشحالي دشمن. اين سري يادداشتها را با بيان تاثر شديد خود از ادامه حيات نظام جهل و جنايت، و تفرقه در ميان ياران قديمي که آرمانشان دفاع از منافع خلق در برابر ضد خلق است، پايان مي دهم. با ايمان به پيروزي