بخش اول -پایانی _ 3 آذر 1387
[رادیو زمانه]
محمد برقعی
هدف از این نوشتار، بررسی نوشتههای اخیر آقای اکبر گنجی در رابطه با قرآن و به ویژه حضرت مهدی است. درستی و نادرستی این مطالب، مورد نظر من نیست که در قلمرو تخصص من نیست. هر چند در مناظراتشان با مدعیان نشان دادهاند که بر آنچه مینویسند تسلط بسیار خوبی دارند و همه جا از منطقی قوی در این نوشتهها بهره گرفتهاند.
اما آنچه مورد نظر من است، نگاهی از منظر جامعهشناسی بر این نوشتهها و تاثیر آن در جامعه و در عملکردهای خود ایشان است.
برای ورود به مطلب لازم است نخست به معرفی دو چهره متفاوت آقای اکبر گنجی بپردازیم:
۱. چهره فعال سیاسی ۲. چهره یک روشنفکر و پژوهشگر
۱. چهره فعال سیاسی
این چهرهی ایشان در جامعهی ایران و در سطح جهان بسیار شناخته شده است. انسان جسوری که برای اعتقادات سیاسیاش حاضر به پرداخت هر هزینهای است، ضمن آنکه در این مبارزات با شجاعت بسیار، همیشه بالاترین مقامات را هدف قرار داده و لذا هزینهی آن هدفگیریها هم سنگین بوده است.
اما آنچه بسیاری چون من در مورد ایشان تجلیل میکنیم و معتقدیم که همین یک کار ایشان میتواند نام او را برای همیشه به عنوان یک قهرمان مردمی حفظ کند، نماد استقلال شدن ایشان در جامعه خارج از کشور است.
زیرا ایشان در حالی ترک وطن کردند که شهرتش جهانگیر شده بود و لذا بسیاری از بالاترین مقامات کشورهای جهان خواستار دیدار ایشان و البته بهرهبرداری برای سیاست خود در سرکوب ایران بودند، اما ایشان نه تنها در سخنانشان و نوشتههایشان ـ که در معتبرترین نشریات جهان نقل یا چاپ شد ـ بلکه در عمل نشان دادند که باور دارند نتیجهبخشی مبارزات مردم ایران در گرو تلاش خود مردم ایران است.
هیچ گرگی محض رضای خدا گوسفند نمیگیرد و همکاری با دولت بیگانه در موضع یک فعال سیاسی ـ نه نماینده یک نیروی فعال سیاسی داخل کشور ـ با هر توجیهی در نهایت منجر به وابستگی و خدمتگزاری به بیگانه میشود. همان داستانی که سعدی بیش از هفت قرن پیش گفته:
شنیدم گوسفندی را بزرگیرهانید از دهان و چنگ گرگیشبانگه کارد بر حلقش بمالیدروان گوسفند از وی بنالیدکه از چنگال گرگم در ربودیولیکن عاقبت گرگم تو بودی
و این امر، به ویژه پس از آنکه بسیاری از مبارزان داخل کشور پس از آمدنشان به خارج، به دلایل اعتقادی و پارهای بر مبنای سودجویی چنان در این چاه افتادند که تقریباً خروج از کشور در سالهای اخیر و فعالیت در خارج کشور، در اذهان مردم با عدم باور به استقلال و بلکه وابستگی به بیگانه مساوی شده بود و گویی همه راهها به امثال چلبی و کرزای باید ختم شود.
ولی آقای اکبر گنجی چنان در سیاست عدم دیدار مقامات کشورهای دیگر از سویی و فعالیت بسیار گسترده با گزارههای جمعی و سازمانهای غیردولتی و حقوق بشری پیش رفتند که در حقیقت وجود راه دیگری را، یعنی همان راه استقلال و تکیه بر خود را در جهان نمایندگی کردند و با پرداخت بالاترین هزینهها، چنان سالم حرکت کردند که حتی دستگاه تبلیغاتی جمهوری اسلامی هم نتوانست مدرکی علیه ایشان بسازد.
و بالاخره آقای اکبر گنجی، همان جسارتی که در مبارزات داخل کشور نشان داده بود، در خارج کشور هم نشان داد و بدون هیچگونه محافظهکاری، سیاستهای آمریکا و اسرائیل را حتی در محافلی که سخن از اینها به ویژه نقد از اسرائیل خط قرمز بود، محکوم کرد.
اما کسی که در اوج قدرت آقای رفسنجانی، «عالیجناب سرخپوش» را نوشت، در هالیوود هم بیم دلخور شدن لابی اسرائیل و انتقامجویی آن را نمیتوانست داشته باشد.
۲. چهره اصلاحگر و پژوهشگر دینی
این چهرهای ست که ظاهراً آقای اکبر گنجی بیشتر برای خود میپسندد، هر چند جامعه وی را به این اعتبار چندان قبول ندارد.
در این زمینه، وی راههایی را میرود که پیش از او دیگران گامهای اولیه آن را برداشتهاند. دکتر سروش بحث آنکه قرآن کلام حضرت محمد است نه باریتعالی را نخست مطرح کرد، اما با هنری که تیغ خنجرش را در نهتوی پوشش حریر و مخملین کلام میپوشاند و زهر تلخ کلامش را در پوشش شیرین شعر و ادب قابل تحمل میکند، زیرا که او دستپروردهی مکتب عرفان است و عرفای بزرگ این تمهیدات را قرنهاست که به کار گرفتهاند و با شناخت محتسب جریده میرود که میداند گذرگاه عافیت تنگ است.
دکتر محسن کدیور با شجاعتی بسیار، چند سال قبل تضاد آیات قرآنی با مسایل حقوق بشر را مطرح کرد و چون به خوبی میدانست که پردهدار چنان بیمهابا میزند شمشیر که هیچکس مقیم حریم حرم عشق نخواهد بود، لذا با اشاره به تاییدیه استادش بر این مطالب و اظهار کسب مجوز از او و آوردن نقلی از آیتالله خمینی کوشید که حکم تکفیر برای او صادر نشود.
آیتالله محمد مجتهد شبستری و دکتر مصطفی ملکیان نیز رفتن در این طریق را آزمودهاند و مجتهد شبستری یکبار تا لب پرتگاه تکفیر نیز رفت، اما اعتبار علمی و حوزویاش او را نجات داد، هر چند نشریهی حوزه که مطالب او را چاپ کرد، اسیر خشم دکانداران دین شد.
پیش از آنان، اروپاییان با همان سنتی که در مورد نقد کتب مقدس خود داشتند به سراغ قرآن هم رفته بودند و چه نقدهای تند بیجا و با جایی بر آن نکرده بودند و ظاهراً علی دشتی در کتاب «بیست و سه سال» بیپرواتر از همهی روشنفکران دینی موجود به افشاگری در مورد قرآن پرداخته بود.
اما آیا جمع این دو چهره از نظر اجتماع در یک فرد ممکن است؟ سطور بعدی تلاشی است برای نشان دادن غیرممکن بودن یا غیرعملی و درستتر غیرمفید بودن آن. و اینکه عدم امکان جمع این دو به دلیل تفاوت ماهوی و ذاتی آن دو است.
هویت پژوهشگر
پژوهشگر، انسان آزادی است که فقط در مقابل حقیقت تعهد دارد و درجهی شجاعت و خطرپذیری او حد و مرز او را در بیان حقیقت تعیین میکند.
به دیگر سخن، تا حدی که توان علمی و درجه جسارتش اجازه میدهد آنچه را حقیقت میداند میگوید، بیآنکه در غم چگونگی تاثیر آن بر جامعه و اندازه قبول یا رد آن از سوی مردم باشد.
هویت فعال سیاسی
اما هدف اصلی یک فعال سیاسی و اجتماعی، اصلاح جامعه است و بیان حقیقت، وسیلهای برای او در این راه است. و از آنجا که آرمان اصلی او، هدایت جامعه به راه بهتر است، لذا غم درک و فهم مخاطبان خود را بسیار دارد.
درست است که یک فعال سیاسی و اجتماعی متعهد نه دنبالهروی جامعه است و نه همگام و همراه آنان، بلکه پیشتاز و رهبر آنان است.
ولی به همین دلیل هم نبایست از مردمش زیاد فاصله بگیرد ـ دغدغهای که یک پژوهشگر ندارد ـ زیرا اگر چنین کند مردمی که تاب آمدن به پای او را ندارند به زودی یا او را فراموش میکنند یا با زدن انگ تندروی بر وی او را از خود طرد می کنند و تلاشگر سیاسی جدا شده از پایگاهش تنها در پیچ و خم جاده از نظرها گم میشود.
به همین سبب در حالی که یک پژوهشگر و اندیشمند اصلاحطلب هرچه دل تنگش میخواهد میتواند بر زبان و قلم بیاورد، یک فعال سیاسی و اجتماعی، محافظهکارانه و حسابگرانه باید قدم بردارد و بیگدار به آب نزند و تا چاله را نکنده، منار را ندزدد.
آقای گنجی در پاسخ به این هشدارها همیشه میگوید من خود را یک فعال سیاسی نمیدانم و نقش پژوهشگر و اندیشمند را ترجیح میدهم.
در این استدلال دو خطا است؛ یکی آنکه فعال سیاسی بودن تنها به معنی به دنبال مقام و منصب رفتن نیست و در غرب برای این دو عنوان متفاوت به کار برده میشود که آن دو را چنین میتوان ترجمه کرد: سیاستمدار در مقابل فعال سیاسی.
دیگر آنکه گاه شرایط تاریخی نقشی را بر انسان تحمیل میکند که خود آن را نقش آرمانی خود نمیداند، اما به هر حال محکوم به پیروی از آن میشود مگر آنکه آشکارا با صدای بلند یک نقش خود را نفی کند.
کاری که آقای گنجی نمیخواهد بکند و به خطا میاندیشد که جمع این دو ممکن است. برای آنکه مسأله روشنتر شود چند نمونه بیاورم.
نخست همین مبحث امام زمان. ایشان این مطلب را از کتاب «مکتب در فرایند تکامل» آقای حسین مدرسی طباطبایی نقل کردهاند، ولی این کتاب با آنکه در ایران چند بار چاپ شد و آقای مهدی خلجی هم نقدی زیر عنوان «مخاطرات نگاه تاریخی به تشیع» بر آن نوشتند و در سایت رادیو زمانه منتشر شد، اما هیچکدام در فضاهای غیرتخصصی و عمومی توجه چندانی را به خود جلب نکردند.
اما وقتی آقای اکبر گنجی آن مطالب را با اضافاتی بازگو کرد نه تنها مقامات دولتی و روزنامههای داخل کشور بلکه مرجع تقلید صاحبنامی چون آیتالله مکارم شیرازی هم چوب تکفیر را برداشتند و به گنجی دشنامها دادند.
تا جایی که آقای مدرسی از بیم جان خود، مقالهای نوشت که وی به امام زمان با همه وجودش ایمان دارد، هر چند متن کتاب ایشان خلاف آن را میگوید.
مقالات آقای گنجی در معتبرترین نشریات آمریکا و اروپا چاپ شده است و حتی نشریه فارنافر (Foreign Affair) که نامآوران سیاست جهان هم باید زمانی بس دراز به انتظار چاپ مقاله شان در آن بنشینند، مقاله ی بسیار مفصلی از ایشان در مورد قدرت و سیاست در ایران چاپ کرده است.
کتاب او تحت عنوان «راه ایران به سوی دمکراسی» توسط یکی از معتبرترین ناشران چاپ شده است و جلسات بسیاری برای معرفی کتابش برای او گذشته شده است و این همه هم به زبان انگلیسی است که ایشان نه به آن مینویسند و نه با آن صحبت میکنند.
ایشان میدانند که این همه استقبال از کارهای او و حتی تهیه آن اعلامیه مشهور که امضای ۳۰۰ تن از دانشمندان نامآور جهان را در پای خود داشت، و در معتبرترین نشریات جهان چاپ شد، هیچکدام به خاطر آن نیست که ایشان مطلب نو و محققانهای ارائه کرده بودند.
بلکه این سخنان از زبان اکبر گنجی به عنوان یک روشنفکر مسلمان مخالف حکومت دینی حاکم در ایران است که خریدار دارد و بیجهت نیست که در تبلیغ کتابش ناشر آورده که او یکی از فرماندههان سپاه پاسداران بوده است.
لذا این یک کجخیالی و وهم است که ایشان فکر کنند این استقبالها به خاطر ارزش تحقیقی کارهای ایشان است، نه به خاطر اعتبار ایشان به عنوان یک فعال سیاسی.
و لذا همین که این اعتبار ایشان از بین برود، آن استقبالها نیز از میان خواهد رفت و نمیتوان از این اعتبار بهرهها برد بیآنکه مسوولیتها و محدودیتهایی را که با این نقش میآید، نادیده گرفت.
وقتی در سال ۱۳۸۱، جزوهی ایشان تحت عنوان «مانیفست جمهوریخواهی» از زندان با انواع ترفندها به بیرون داده و چاپ شد نیز در نقد آن نوشتم که آقای گنجی به هوش باشید که این سخنان چون از دهان شما به عنوان یک روشنفکر دینی علیه حکومت دینی بیرون آمده است، اعتبار دارد.
اما اگر کاری کنید که این هویت شما از نظر جامعه نقض شود، باید بروید آخر خطی بایستید که صدها نویسندهی سکولار ایرانی و غیرایرانی جلوتر از شما این راه را رفتهاند و چه پیشتازتر و پختهتر و پیچیدهتر. امروز نیز این هشدار از همان استدلالها سرچشمه میگیرد. کوتاه کلام آنکه:
۱. استقبال از نوشتههای ایشان ارتباط تنگاتنگ بلکه حیاتی دارد با نقش ایشان به عنوان یک فعال سیاسی که هویت دینی دارد، لذا فرو ریختن هر یک از دو پایهی هویتی ایشان یعنی «فعال سیاسی» و «هویت دینی داشتن»، بنیان آن استقبال و توجه را هم ویران خواهد کرد.
۲. درست به دلیل همین امتیاز هویتی ایشان در این برهه که حکومت دینی در کشور ما بر سر کار است، وظیفه امثال ایشان در روشن کردن اذهان جامعه و رشد سطح آگاهی تودههای مسلمان جامعه بسیار سنگینتر است، اما همانگونه که گفته شد باید فهم درستی از هویت خود و محدودیت عملی خود داشت.
آقای گنجی در پاسخ به این ایرادات دو دلیل میآورند:
۱. غم دین. اینکه ایشان به عنوان یک فرد مسلمان که سخت به دینش و باورهای دینیاش دلبستگی دارد، بزرگترین دغدغه ذهنیاش همین مسایل است.
اینکه اینگونه باورهای جا افتاده در مورد قرآن و امام زمان و یا احکام فقهی مورد قبول جامعه، دین او را به خرافات و کجفهمیها آلوده است و او با تمام وجود به دنبال یافتن پاسخ برای شبهاتی است که به دین او وارد میشود و بر آن است که با پالودن دین از خرافه و بدآموزی، آن را مناسب فهم این زمان و قادر به پاسخگویی به اشکالات عقل نقاد کند و هر پاسخ درستی را که در این روند پیدا میکند با جامعه دینداران در میان بگذارد و به روشنی ذهن جامعه کمک کند و از سر همین درد است که سالها قلم زده و همین راه را نزدیک به دو دهه در نشریات کیان و غیره پیموده است.
۲. از آنجا که پایههای قدرت این حکومت دینی بر خرافات و جعلیات دینی استوار است، لذا با ضربه زدن بر این پایهها اساس قدرت حاکمان را به خطر میاندازد.
از جمله آنکه اینان خود را نایبان امام زمان میدانند و اگر معلوم شود امام زمانی نبوده است پس نایبی هم مشروعیت نخواهد داشت.
در پاسخ مورد اول، بر ایشان مثل هر انسان آزاد و مختاری خرده نمیتوان گرفت که چرا غم دینش را دارد و یا چرا درگیری با اینگونه مسایل را از همه امور بیشتر میپسندد.
ولی کسی که بیشتر در غم سوالات شخصی و دغدغههای ذهنیاش است تا مصالح جامعه، دیگر یک فعال سیاسی نیست، بلکه یک پژوهشگر دینی خواهد بود.
و این حسرتی خواهد شد برای جامعه که یکی از باارزشترین فعالان سیاسی خود را از دست خواهد داد و این شعر سعدی را برای ایشان باید خواند که:
صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاهبشکست عهد صحبت اهل طریق راگفتم میان عالم و عابد چه فرق بودتا اختیار کردی از آن این فریق را؟گفت: آن یک گلیم خویش به در میبرد ز موجوین جهد میکند که بگیرد غریق را
در پاسخ دلیل دوم، میتوان گفت که لازمه اثربخشی این امر، داشتن اعتبار لازم علمی است و اعتبار یک تصور است نه حقیقت.
به دیگر سخن، اینکه ایشان واقعاً چقدر در این زمینه توان علمی دارند مهم نیست، بلکه اینکه آیا جامعه ایشان را به این اعتبار قبول دارد یا نه، مهم است.
ایشان باید توجه کنند که روشنفکران دینیای چون دکتر کدیور، دکتر سروش، دکتر ملکیان، آیتالله مجتهد شبستری و آیتالله مطهری و غیره به عنوان دینپژوهان و دینشناسان شناخته شدهاند که در مواردی در این زمانه خاص مطالبی از آنان تاثیرات و عواقب سیاسی پیدا کردهاند.
حتی مهندس بازرگان و دکتر علی شریعتی نیز به مقدار زیادی تابع همین حکم هستند، ولی ایشان به عنوان یک فعال سیاسی شناخته شدهاند که از سر همین خصلت به مسایل دینی هم میپردازند.
لذا میبینید که تمام برخوردهای پر سر و صدا به کارهای پژوهشی ایشان هم از همین زاویهی سیاسی است تا علمی، حتی نقد به ظاهر علمی دست و پا شکستهی آقای مهاجرانی.
ایشان باید توجه کنند که با بهرهگیری از اعتبار علمی، هنری، فرهنگی میتوان به عرصهی سیاست قدم گذاشت و به دلیل آن اعتبار، گامهای نخستین را در این وادی آسانتر پیمود و شنوندگان بیشتری را جذب کرد.
همان کاری که مثلاً نوام چامسکی محبوب ایشان میکند، ولی اعتبار سیاسی چنان وسیع و قدرتمند است که امتیاز آن را خرج صحنه علمی، فرهنگی، و غیره نمیتوان کرد.
چنان که با بیل و ابزار کار در باغچه به کشت مزرعه هم میتوان اقدام کرد، اما با بولدوزری که مزرعه را شخم میزند در باغچه نمیتوان کار کرد، و توجه شود در این جا مسأله صدور حکم ارزشی میان باغچه و مزرعه نیست، بلکه صحبت از وسعت میدان عمل و قدرت کار آن است.
از این روی با اعتباری که آقای گنجی در صحنهی سیاست پیدا کردهاند، هرگز نمیتواند به عنوان یک محقق و پژوهشگر علمی چنان اعتباری بیابد که سخنانشان در این زمینه به جد گرفته شود و در ذهن دینداران تاثیر جدی بگذارد.
بلکه به جای صید ذهن و مغز دینداران یک مشت سنگ و آهن پاره فحاشی سیاسی و اتهام و تکفیر تور ایشان را پر میکند.
بخش دوم این نوشتار به این میپردازد که بدون توجه به تاثیر شخص آقای گنجی در این مورد آیا طرح اینگونه مباحث با این شیوه ره به جایی میبرد و آیا چنان فایدهای بر آن متصور است که ارزش این همه هزینه کردن داشته باشد؟ و آیا آقای گنجی میجنگد چون ذات جنگیدن را دوست دارد و یا آنکه به خاطر ارزشمند بودن هدف این همه خطر را به جان میخرد؟
بخش دوم
اکبر گنجی با دو چهره
محمد برقعی
روند پذیرش دین در جامعه
جان کلام بخش پیشین آن بود که آقای اکبر گنجی در هر دو عرصه «فعال سیاسی» و «پژوهشگر دینی» دو تک میراند و از آنجا که جمع این دو میدان مبارزه برای ایشان قابل پذیرش نیست، لذا نه تنها در میدان پژوهش نیز ایشان به هدفی والا نمینشیند، که این تلاش، به کارایی ایشان به عنوان یک فعال سیاسی نیز صدمه بسیار میزند.
و وعده داده شد که در بخش دوم به بررسی آن میپردازیم که آیا اصلا کارهای ایشان در عرصه روشنگری دینی با هدف اصلاح باورهای دینی دینداران فارغ از موقعیت سیاسی ایشان فایده ای دارد و به پالودن باورهای دینی جامعه میانجامد یا ایشان کم و بیش در این عرصه آب در هاون میکوبد و چراغ در باد میافروزد.
هدف ایشان از هیجده مقاله با عنوان «قرآن محمدی» آن است که نشان دهند که قرآن کلام حضرت محمد است نه سخن مستقیم خداوند که آن را به صورت وحی بر زبان حضرت محمد آن هم به زبان عربی جاری کرده باشد چه از طریق فرشته ای واقعی به نام جبرائیل، چه فرشتهای به تعبیر مجازی آن.
امید ایشان با این روشنگری آن است که از سویی قرآن را قادر به پاسخگویی در برابر عقل نقاد بشر قرن بیست و یکم بنماید و از سوی دیگر با این روشنگری ارکان قدرت متولیان دینی و فقیهان حاکم در ایران را متزلزل کند که اگر معلوم شود که فقها از سر جهالت در طی قرون تفسیر نادرستی از دین به دست دادهاند و حال نیز برمبنای همین توجیهات نادرست از قرآن مردم را به دنبال خود کشیده و بر اریکه قدرت تکیه زدهاند مشروعیت حکومت دینی بیاساس میشود و راه برای چیدن حکومت فقها هموار میگردد.
اگر در مبحث قرآن دیگرانی چون دکتر سروش ـ پیشتاز بودهاند، اما آنان بسیار محتاطانه و حساب شده حرکت کردهاند، لذا ایشان به مبحثی دیگر پرداختهاند و آن انکار امام زمان است و در اینجا شمشیر را از رو بسته اند. . . و با جسارت و بی باکیای که خصلت ذاتی ایشان است به این میدان گام گذاشته اند.
همان ویژگی خطر کردنهایش که شهرت ایشان را به عنوان یک مبارز سیاسی جهان گیر کرد.
در اینجا نیز اگر انگیزهی ایشان بیان دغدغههای ذهنیشان به عنوان یک مسلمان معتقد باشد، ولی به نتیجهی سیاسی آن بیشتر از مقالات در مورد قرآن چشم دوختهاند، زیرا اگر معلوم شود که امام زمانی وجود نداشته و تمام داستان جعلی است و ساخته و پرداخته دکان دارانی که به امید نان و قدرت قرنها مردم را فریب دادهاند؛ دیگر حرمتی برای مدعیان کنونی نیابت امام زمان باقی نمیماند و مشروعیت فقها برای حکومت کردن یکسره از بین میرود.
از این روی ایشان این روشنگریها را در همان خط مبارزات سیاسی خود می دانند. مبارزه ای بی امان با نظریه ی ولایت فقیه و حکومت دینی که ایشان را تا لبه ی پرتگاه مرگ برد.
لازم به تشریح و تبیین نیست که شرط موفقیت در این راه آن است که بر این باور باشیم که مردم به هر دلیلی که به دین خود متدین شده اند ـ و در مورد ایران شیعه دوازده امامی شده اند ـ همیشه حاضرند که در برابر استدلالات عقلی باورهای خود را بازبینی کنند و پرده خرافات حاکم بر ذهن خود را پاره کنند و باورهای دینی را که با خوردن محک عقل سلیم و استدلالات عقلی و منطقی، ناخالصی آن معین شده را رها کرده با تجدیدنظر بنیانی در آن دین معقول را بپذیرند.
و شاهد این انتظار هم خود ایشان و دیگر روشنفکران دینی هستند و یا کسانی که راه آسانتر یعنی نفی و افکار دین را برگزیدهاند.
البته یافتن دین درست برای جایگزینی دین سنتی و غیرپویا و سنگواره شده در طی قرنها کاری است سخت و نیاز تلاش بسیار، به همین سبب، جمعی با نفی دین خیال خود را حداقل در تصور خویش آسوده کردهاند و بیدین میشوند و جمعی نیز که ظرفیت کمتر از این دارند به قطب افراطی دیگر رفته و از سرخشم دین ستیز میشوند که هر روز هم بر جمع این خشمگینان در اثر زورگویی حکومت دینی افزوده میشود.
از این روی ناگفته پیداست که طرف خطاب ایشان دینداران است و همه امید ایشان آن است که آنان به این روشنگری ها توجه کنند و نوشته های ایشان راهی به نهانخانهی ذهنی آنان پیدا کند و گوش آنان را به سروش حقیقت آشنا کند.
برای آنکه معلوم شود که این امید ایشان چقدر پایه دارد و تا چه حد خیالی واهی نیست، نخست باید معلوم شود که رویکرد مردم به دین و پاسداری از باورهایشان چه ویژگی هایی دارد و نقش عقل در دینداری چیست؟
بنای دینداری مردم بر سه پایه اصلی استوار است: وراثت، تربیت و کاربرد.
1- وراثت
با آنکه دینداران همیشه از گزینش دین خود سخن میگویند و بر آن باورند که آنان دین خود را بهتر و برتر از دینهای دیگر یافتهاند، اما همه افراد آگاه و حتی کسانی که پرتو اندکی از آگاهی بر عقلشان افتاده است میدانند که اکثریت قریب به اتفاق مردم جهان دین خود را به ارث بردهاند و ادیان پس از زمانی تبدیل به بخشی از هویت مردم آن جامعه میشوند.
من ایرانی زاده میشوم و به همان شیوه هم تابع دین خانواده خود شده و شیعه اثنی عشری یا سنی حنفی، حنبلی و یا مسیحی و یهودی میشوم.
2- تربیت
باورهای دینی از طریق تربیت در خانواده و آموزشهای جامعه چنان در وجود افراد ریشه میدواند که مردم این جوامع سوالات بنیانی را که سرچشمه ادیان هستند، جزو غرایز انسان و هویت انسان میانگارند.
از جمله در جوامعی که ادیان ابراهیمی (یهودی، مسیحی، زرتشتی) دین غالب آنها شدهاند، یا نظام باورهایی در آن پا گرفتهاند که به نوعی، دنیای متافیزیکی را پذیرفته اند (زرتشتی، چند خدایی یونانی، ادیان جوامع بین النهرین پیش از ادیان ابراهیمی) این سئوالات در همه ابعاد جامعه چنان ریشه میدواند که حتی فلاسفهی منکر دین این جوامع هم از آن گریزی ندارند.
از جمله مسئله وجود خالق چنان در این جوامع مطرح است که حتی فلاسفه یا منکران دین، و حتی دین ستیزان این جوامع نیز در این که سئوال در مورد خالق جزو وجود بشر است با دینداران هم عقیده هستند و لذا در مقابل دینداران، بی دینان این جوامع کمر همت به اثبات نبود خداوند و خالق میبندند.
خلاصه آنکه همگان به نوعی درگیر مسئله آفرینش و آفریدگار میشوند، چه آن را بپذیرند، چه آن را رد کنند و چه دم از لاادری بزنند و ناتوانی خود را از پاسخ به آن اعلام کنند و یا حتی با پذیرش قدیم بودن عالم پاسخ به مسئله ی آفرینش را به محال حوالت دهند.
حتی علم در این جوامع نیز درگیر همین سئوال ها میشود. و با آنکه میگوید که پاسخ به این مسئله در حیطه عملکرد دین نیست و پرسشگران سرسخت را به دکان فلسفه و دین حوالت میدهد باز خود به دنبال یافتن سر منشأ عالم و لذا بود یا نبود خالق میرود و دلمشغول آزمون تئوریهایی چون نظریه «انفجار بزرگ»Big Bang میشود.
اما بیش از یک سوم مردم جهان که ساکن آسیای دور هستند، به این مسئله حتی نمی اندیشند و این سئوالات برایشان مطرح نمیشود که به دنبال پاسخی برای آن برآیند چه در مکتب کنفوسیوسی و تائوئیستی و چه در نظام عقیدتی شینتوئیسم.
حتی بودایی که در بطن تمدن زاده شد، تمدنی که در آن مسئله خالق مطرح نیست، زیرا زمان خطی نیست که شروع و پایانی بر آن متصور باشد، زمان دایره ای و لذا جهان قدیم است و دیگر مسئله خلقت و شروع آفرینش بیمعنی میشود، و در نهایت صحبت از برهمن و روح جهان و حضور او در همه کائنات میشود، اما بودای منکر برهمن حتی مسئله طرح سئوال از خلقت و خالق را بیمعنی و غیرمفید میداند و بی پرده میگوید که مرا با آن کار نیست و لذا اصلا به این مسئله نمیپردازم که به بود یا نبود آن پاسخی دهم.
بدین سان در حالی که منکران خدا و خالق در جهان غرب و یونان و بین النهرین و مصر و ایران از هزاران سال پیش در ستیز با خداباوران کتابها نوشته و بحثها کردهاند، مردم چین و ژاپن و آسیای دور اصلا به این سئوالات نپرداخته اند چه رسد به آنکه که طرح این سئوالات را غریزی و جزو بدیهیات عقلی بشر بدانند.
از همین دست سئوال راجع به خیر و شر و چگونگی پیدایش و یا عملکرد آن، که اگر برای بخشی از مردم از جهان طرح مسئله غریزی و بدیهی به نظر می رسد و همه متفکران این جوامع از دینداران تا بیدینان، از پیامبران تا فلاسفه به آن پرداخته اند، در جوامع آسیای دور حتی شیوه طرح به این سئوالات کاملا متفاوت است چه رسد به پاسخ به آنها.
لذا وقتی در آموزش های تمدن اسلامی که سعدی در گلستان آن را بازگو می کند می آید که «هر شخصی بر فطرت (که چون لوح نانوشته است) زاده میشود، سپس در اثر تربیت مسلمان، مسیحی یا یهودی میشود»، مسئله «فطرت» هم در تعریفش و هم در هویتش در این دو بخش از جهان تفاوت بنیانی دارد.
به دیگر سخن تربیت در خانواده و جامعه چنان به ذهن ما شکل میدهد که حتی اندیشهی خالص ما هم در درون همان چارچوب عمل میکند و نفی و اثبات دین هم در قلمرو همان تربیت صورت میگیرد.
و این تازه در قلمرو اندیشیدن است والا وقتی قدم در قلمرو دین میگذاریم هر فرهنگی باورهای خود را برترین میداند.
سخت جانی باورها
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دلبیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
اثر این تربیت و درونی کردن ارزشها چنان است که هیچگاه از آن نجاتی نیست، بلکه در اوج خود نوعی سازش و اصلاح در آن ممکن میشود.
نگاهی کنید به پس از انقلاب و سردرگمی وحشتناک جمع بسیاری از اسلام تا بدانجا که به قول مرحوم بازرگان «یخرجون من دین الله افواجا» و این بازی کلامی با قرآن تازه مربوط به نزدیک دو دهه پیش است چه رسد به حال که نمایندگان ولی فقیه فاحشه خانه دایر میکنند یا انحراف جنسی دارند و وزیر تسبیح به دستش دارای مدرک قلابی میباشد و این گریز از اسلام در خارج از کشور که فضا باز است و ترسی نیست بیشتر هم شده است.
اما شگفتا که در همین خارج از کشور و در میان مردم گریخته از حکومت دینی، مساجد و جلسات مذهبی پر رونق تر از پیش از انقلاب شده اند، منتها مساجد و جلساتی که وابسته به دولت نیستند، بلکه گاه منتقد آن هستند.
و جماعت بسیاری هم، چنان از اسلام گریزان شده اند که آن را یکسره ترک گفته اند، اما چنان آن باورهای کودکی در جانشان ریشه دارد که پای رفتن تا دورها را ندارند و به یکی از مذاهب نزدیک و همسایه پناه بردهاند و دسته دسته یا مسیحی شدهاند و یا بهایی و یا حتی زرتشتی و به جای گردنبند «الله»، گردنبند «اهورامزدا» و صلیب میاندازند.
دیانت بهایی هم با دین موروثی اینان بیگانه نیست و مخلوطی است از همان باورهای شیعه مرتضی علی که نمک و مزهی ایرانیت و نصایح عرفانی آن تا حدودی بیشتر شده است.
جالبتر آنکه حتی منکران دین و ملحدان جوامع دینی هم برعکس تصور خود از دست آن باورها نجاتی ندارند تا جایی که اگر مارکسیست میشوند، مارکسیست شیعه میشوند یا مارکسیست سنی، یا مارکسیست مسیحی که اگر خود مارکس از آن نجات نداشته است چگونه از پیروانش میتوان انتظار رهایی کامل از دین را داشت.
وی که یک یهودی زاده بزرگ شده در جامعه مسیحی بود و دین را افیون می دانست و حاصل جهالت انسانی، خود همان الگوی مقدس و شیطان را دنبال کرد و چون عموم تحول گرایان و درستتر تکامل گرایان از همان زمان خطی سنت آگوستین پیروی کرد و کمون اولیه او و کمون نهاییاش نسخه برداری از بهشت اولیه و بهشت پایانی ادیان ابراهیمی شد.
آقای گنجی شما و همه کسانی که به نفی شما پرداخته و حتی حکم تکفیر شما را دادهاند، شیعه اثنی عشری هستید و هیچ یک دین و مذهب خود را با مطالعه و گزینش به دست نیاوردهاید که حتی اگر مطالعه هم میکردید و در ادیان مختلف سر میکشیدید، چندان فرقی نمیکرد.
اگر دینی بمانید همین دین موروثی و تربیتی خود را برمی گزینید؛ همان کاری که تقریبا همه ی پژوهشگران دین ها در طی تاریخ کردهاند و کمتر دین خود را عوض کردهاند، و اگر بی دین بشوید بی دین اسلامی شیعه مرتضی علی میشوید.
بی جهت نیست که این روزها در میان ایرانیان متجدد و تحصیل کرده داخل و خارج از کشور، عرفان بسیار رایج شده است و بسیاری از آنانی که منکر دین شده اند باز عاشق مولوی سخت متدین شده اند، اما به دین او به چشم اغماض یا انکار می نگرند و پاره ای هم اصلا مدعی شده اند که عرفان کاملا ایرانی بوده و هست و ربطی به اسلام ندارد و حلاج و بایزید و شمس و غیره هم همه غیرمسلمان بوده اند، چه رسد به رندی چون حافظ که آسان میتوان بی دینش خواند.
و جالب تر آنکه در عکس العمل به حکومت دینی مورد نفرت این جماعت، خیام بر سر زبانها نیفتاده است، بلکه مولوی و حافظ و سعدی جلوه کردهاند در حالی که در اول قرن بیستم این خیام بود که در میان این طایفه هم چون روشنفکران اروپایی شهره شد.
3- کارکرد دین
اگر وراثت نوع دین مردم را تعیین می کند و تربیت در خانواده و جامعه آن را درونی می کند، کارکرد دین پایبندی مردم را به ایمانشان تضمین میکند و هر زمان که این کارکرد از دست برود باور به آن دین هم کم کم از دست می رود و هر چقدر این کارکرد بنیانی تر باشد ضربه بر باورهای دینی نیز بنیانی تر خواهد بود.
به عبارتی اگر لرزش های سطحی در باورها در اثر از بین رفتن چند کارکرد معمولی دین پیش می آید، لرزش های عمیق تر نیاز به تحول فکری ژرف تری دارند که خود حاصل انباشتی از آموخته ها و تردید ها و افکار در طول زمان هستند.
برای مثال در چند دهه اخیر افراد فرودست یا خارج از کاست جامعه هندی به آسانی بودایی شده اند، زیرا در آن نظام عقیدتی کاست وجود ندارد. یا در رواندا پس از قتل عام، مردم بسیاری به اسلام روی آورده اند.
چون پاره ای از کشیشان و راهبان و راهبه ها با عاملان قتل عام همدستی کرده بودند، ولی مسلمانان قربانیان را پناه داده بودند و برعکس آن در دارفور در سودان مردم به مسیحیت که در مقابل حکومت مسلمان سرکوبگر سودان از آنان حمایت می کند، روی کردهاند.
و یا غربی های روشنفکری که باورهای دینی خود را از دست داده اند و دیگر به خدای مشخص موثر در زندگی روزمره ای که ادیان ابراهیمی مدعی آن هستند، باوری ندارند، به بودایی گرایش پیدا می کنند و مرید امثال دالایی لاما میشوند تا خلسهی روحانی ای که دیگر در مسیحیت به دست نمی آورند، در آنجا به دست آورند.
سهراب سپهری هم در ایران از همین مقوله بود. در ایران امروز هم در میان روشنفکران این متاع حال خریداران فراوانی یافته است.
در ایران صدر اسلام نیز چنین بود. توده های مردم ایران در اسلام نجاتی برای خود از دست جامعه ی طبقاتی ساسانیانِ نگهبان دین زرتشتی می دیدند و بسیاری هم برای آنکه از مزایای ارث و همچنین کسب موقعیت های اجتماعی بهره گیرند، مسلمان شدند؛ همان داستانی که در آلبانی و بلغارستان و یوگسلاوی زیر سلطه عثمانی ها اتفاق افتاد و یا سرخ پوستان و آفریقایی ها و فیلیپینی هایی که به دین اروپایی حاکم درآمدند و لذا سعدی گوید «الناس علی دین ملوکهم» و در قرآن در سوره فتح هم خداوند به پیامبرش میگوید که پس از پیروزی دسته دسته مردم به دین تو می پیوندند.
و در همین آمریکا در قرن بیستم دو دین در میان سیاه پوستان رونق گرفت که هیچ یک حتی جهان بینی معمول ادیان شناخته شده را هم نداشتند و بنیانگذاران آن دو افرادی بی سواد و بی اطلاع از جهان بودند و یک مشت افسانه و خیال بسیار سطحی را سرهم کردند و نامش را دین گذاشتند.
در یکی به نام Rastafarian هایلاسلاسی پادشاه اتیوپی خدا شد و جالب تر آنکه این دین در جامائیکا رشد کرد نه در اتیوپی، و در دیگری "ملت اسلام"Nation of Islam یک فروشنده دوره گرد آفریقایی به نام Fred خدا شد و تنها عامل پذیرش این دو دین در میان سیاهان آن بود که آفریقا را بهشت موعود کرده بودند و سخن از قدرت و حتی برتری نژاد سیاه می کردند.
و این نیاز سیاهانی بود که قرن ها برده شده بودند و پس از لغو بردگی به دنبال هویت انسانی خود بودند، لذا هیچ یک از مومنان این ادیان هم حوصله شنیدن حرف هیچ مورخ یا عالم دینی را نداشتند که موهوم بودن آن اطلاعات و اعتقادات را به آنها نشان دهد.
همانگونه که گفته شد با از بین رفتن کارکرد دین یا پاره ای از باورهای دینی، آن دین یا آن باورها هم کم کم یا از بین می روند یا جایگزین مناسب برای خود می یابند.
نکته قابل توجه آن است که در از بین رفتن آن کاربردها مطالعات و تحقیقات و روشنگری ها تقریبا نقشی ندارند، حتی برعکس خوش خیالی محققان اصلاحات دینی در اروپا و حال هم در ایران از تعلیمات محققان شروع نشده است، بلکه نخست نیاز به تحول و جهت آن تحول در جامعه معلوم شده است، بعد آموزش اصلاحی آن پیدا شده است.
و در این راه چه بسیار هم شده که مردم به سراغ مطالبی رفته اند که سالها قبل نوشته شده بودند ولی چون شرایط اجتماعی لازم برای پذیرش آن مهیا نبوده کسی هم به آن توجه نکرده بوده است.
همان گونه که در دو مقالهی «ارتجاع مدرن» و «مدرن ارتجاعی» نشان دادهام تمام روشنگری های محققان غربی در مورد تورات در آمریکا بی حاصل مانده است، چون افراد نیازمند دین و خدای حامی هستند و برای رفع این نیاز همه روشنگری ها را به دور ریخته اند و از خانم سارا پی لین استقبال کردهاند.
در این جا است که آقای گنجی باید به خود پاسخ دهد که آیا واقعا امام زمان کاربرد خود را آن چنان از دست داده است که شیعیان حاضر به انکار آن شوند، آن هم مفهومی که به دلیل کاربردش در دین زرتشت پذیرفته شده و در دین مسیحیت چنان قوتی گرفته که دهها فرقه آن را پایه اصلی آموزش های خود کردهاند.
و هر فرقه ای هم که در کنار ادیان ابراهیمی در طول سده ها به وجود آمده همه مشروعیت خود را در همین اصل مهدویت جستجو کردهاند. از فاطمیه و زیدیه و احمدیه و بهایی و قرامطه و... و در اسلام حتی از شیعه هم که بگذریم که مهدویت رکن اصلی آن شده است، اهل تسنن نیز در این باور بهره ها جسته اند و تمام جنبش بزرگ استقلال طلبانه سودان و لیبی هم مبتنی بر همین مهدویت بود.
آیا آقای گنجی برای نشان دادن عدم مشروعیت حکومت فقها به عنوان نایبان امام زمان و مبارزه با خرافات روزافزون در مورد امام زمان از جمله داستان مسجد جمکران و هاله نور به دور سر آقای احمدی نژاد با مسئله انکار امام زمان و دلایل عقلی و تاریخی شان، سرنا را از سر گشادش نزده اند؟
لذا ایراد بر سر زدن سرنا نیست، بلکه ایراد بر نحوهی زدن سرنا است.
آقای گنجی چگونه فکر می کند جامعه ای که باور به مهدی موعود را از هزار سال قبل از اسلام با نام های گوناگون در خود درونی کرده است، حال با مقالات ایشان و حتی صدها نفر امثال ایشان، این باور را چون عقلانی نیست، با وجود آن که کاربرد داشته و دارد، موهوم دانسته و نفی کند.
کوتاه کلام آنکه نه گزینش دین نه باور به آن و نه پایداری در آن، هیچ یک بر عقل استوار نیست که استدلالات عقلانی از جمله این مباحث آقای اکبر گنجی بر آنها تاثیر گذارند و باورهای مردم را در سطح جامعه دگرگون کنند.
خطایی که متاسفانه دامنگیر بسیاری از روشنفکران دینی ما پس از انقلاب شده است از جمله فکر میکنند که این نظریه «قبض و بسط» یا «فقه پویا» بود که جامعه را متحول کرد؛ درحالی که واقعیت این است که فقه سنتی قادر به اداره جامعه نبود و مردم خسته و خشمگین از تحمیل احکام متحجر قرون وسطایی بر آنان به دنبال راه نجاتی از دست این هیولای تیغ بر دست میگشتند.
و بهترین و کم خطرترین و پذیرفته ترین راه برونشد هم راهی بود که توجیه دینی داشته باشد و لذا «فقه پویا» بهترین پاسخ بود و نظریه «قبض و بسط» که تشخیص دین را از انحصار فقها درمیآورد بهترین نظریه ای بود که میتواند به این خواسته پاسخ گوید.
اما بسیاری از روشنفکران دینی به خطا بر آن شدند که استدلالات عقلی آنها نه تنها پاسخگوی به این نیاز بلکه منشا سرچشمه این تحول بوده و لذا یک باره عقل و استدلالات عقلی اعتباری فوق العاده یافت، بویژه که گفته میشد که همین عقل نقاد و آموزش فلاسفه عقل گرا است که جهان غرب را به چنین موفقیتی رسانده است و علت اصلی عقب ماندگی جامعه هم روی گردانی از فلسفه و عقل گرایی بوده است.
به عبارتی اینان اسب را پشت ارابه بستند و معلول را علت انگاشتند و عقل گرایی را اصل حاکم در تحولات اجتماعی و دینی و سیاسی دانستند.
بخش سوم و پایانی
اکبر گنجی با دو چهره
محمد برقعی
mmborghei@yahoo.com
گره به باد مزن گرچه بر مراد بود
در بخش پیشین گفته شد که دین عموم مردم جهان موروثی است که با تربیت درونی میشود و این درونی شدن چنان همه وجود فرد را در بر میگیرد که حتی در مرحلهی پرسش از چگونگی ایجاد باورهای دینی و یا نقد و رد عقلانی آن باورها هم در همان چهارچوب تربیتیاش میاندیشد، تا جایی که انکار و ستیز با دین او همرنگ دین موروثی او را میگیرد.
همچنین گفته شد که پاسداری مردم از باورهای دینیشان و رو کردن یا پشت کردن به آن در رابطه با کارکرد دین و آموزشهایش در زندگی روزمره آنان است و برعکس تصور رایج بویژه در میان روشنفکران و علاقمندان به فلسفه مباحث عقلی و نقدهای عقلانی از دین، نقشی در روی کردن به دین یا پشت کردن به آن ندارد و در اوج خود آنچه را که نیازهای جامعه در رابطه با کارکرد دین دیکته میکند، مباحث عقلانی به انجام آن یاری میرسانند.
لذا مباحث عقلانی هیچگاه منشاء و ایجاد کنندهی حرکت اثباتی یا نفیای در دین مردم نیستند.
همچنین اشاره شد که در اثر عدم درک درست همین نکته روشنفکران دینی ایران بر آن شدهاند که به نقد عقلی دین بروند و به این نقدها اعتبار بسیار دادهاند. بیآنکه توجه کنند که باورهای هیچ دینی در جهان در برابر محک عقلی تاب نمیآورد.
نه پیامبران و ایجاد کنندگان ادیان اساس کار خود را بر عقل اعلام کردهاند و نه مومنان به دلایل عقلی دین خود را پذیرفته یا به آن پای بند ماندهاند.
تنها آدمهای عقلگرا آن هم در دورههایی از تاریخ یا در حلقهها و اجتماعاتی که عقلگرایی کاربرد مییابد سخن از عقل پیش میآورند و مدعی میشوند که دین آنان عقلی است؛ نه مناسکی، تربیتی و قلبی.
این هم که فقها بویژه فقیهان شیعه از عقل در پذیرش باورهای دین سخن میگویند، درحقیقت از عقل دینی صحبت میکنند؛ عقلی که ابزاری است برای عملکرد در مسیری که باورها از پیش تعیین کردهاند، نه عقلی که به صورت بیرون دینی و ناظر به دین نگاه میکند.
مسالهی مهدویت در ادیان جز این نیست. ثبوت تثلیث در مسیحیت مثل برهمن در هندو، مثل باورهای دینی یهود، مثل اعتقادات زرتشتی و غیره همه در برابر عقل نقاد بیرون از دین دچار مشکل خواهند شد.
این مساله را در عرفان خود ما، هزار سال پیش پاسخ گفته بودند.
در اسرارالتوحید آمده در پاسخ ابوسعید ابوالخیر ابوالحسن خرقانی گوید: «علما امت بر آن متفقاند که خدای را جل جلاله به عقل باید شناخت و بوالحسن چون به عقل نگریست او را در این راه نابینا دید تا خدایش بینایی ندهد و راه ننماید نبیند و نداند. بسیار کس را ما دست گرفتیم و از غرور عقل به راه آوردیم.»
لذا اصلاح در دین هم تابع همان خصوصیات کاربردی آن است. مثلا همین که مطالب روشنفکران دینی چون آقای گنجی این همه جلب توجه کرده است به همین دلیل است والا اگر فقها حکومت نمیکردند بهترین پژوهشهای دینی در سطح جامعه ناشنیده میماند و حتی در همین حال هم نوشتههای روشنفکران دینی ایران چون پاسخگوی نیازهای مردم جامعه نیست، از رونق افتادهاند و این نوشتهها در دیگر کشورهای اسلامی چون به نیازهای آنان پاسخ میگویند بیشتر از ایران خریدار دارند.
با توجه به این نکات به دستهبندی خوانندگان مقالات آقای گنجی در مورد قرآن و امام زمان میپردازم و اثرات این مقالات را بر هر یک از این گروهها نشان میدهم.
از برخوردهای در نشریات و بویژه سایتهای اینترنتی و دیگر منابع، مخاطبان و توجه کنندگان به این مطالب را میتوان به سه دسته تقسیم کرد.
۱ـ ناباوران به دین
کسانی که دیریست از این باورها گسستهاند یا در اثر افزایش تدریجی سطح دانششان و متجدد شدن و چه بسیار سکولار شدن نگاهشان به جهان دگرگونه و غیر قدسی شده است و یا افرادی که از سر خشم بر حکومت دینی ایران از هر چه اسلام و آموزشهای آن است متنفر و خشمگین هستند.
به حدی که این یک دکان پر رونق برای بسیاری در داخل و خارج شده است و صدها پژوهشگر در این مورد در تلویزیونهای خارج و مجالس خصوصی ایران پیدا شدهاند.
دسته ناباوران نوشتههای شما را میخوانند تا دلشان خنک شود و بگویند دیدی خود مسلمانان هم به بیپایگی و بیارزشی باورهای دینی خود اعتراف میکنند.
۲ـ مومنان
اینان که هدف اصلی شما هستند در اثر شیوهی تند و پرخاشگری که برگزیدهاید چنان خشمگینانه گوش خود را بر هر گفتهی شما میبندند که اجازه نمیدهند این نظرات حتی به سطحیترین لایههای فکری آنها هم نفوذ کند. لعن و تکفیری و پشت کردنی.
برای مقایسه کافیست یک نگاهی به همین جامعهی آمریکا بیندازید تا بدانید نوشتههای امثال شما بر مردمی که میخواهند دیندار بمانند و به همین اعتقادات دلخوش باشند چه تاثیری میگذارد.
لذا تصور نکنید که تکفیر یک مرجع یا حملات چند شخصیت سیاسی حتی در بالاترین سطوح قدرت و یا حملات روزنامهها در ایران سبب میشود که صدای شما به گوش مسلمانان مومن برسد و یا بر ذهن آنان تاثیر بگذارد، بلکه سبب میشود که حتی یاران و همفکران شما هم نخوانده، شما را منحرف بدانند و با یک کلاغ چهل کلاغ کردن مطالب شما آنهم در کشوری که فرهنگ آن بیشتر شفاهی است، شما را ناخوانده محکوم کنند.
۳ـ مسالهدارها
این تنها گروهی است که نوشتههای شما بر آنان تاثیر میگذارد، اما توجه شود اینان با مقالات شما مسالهدار نشدهاند، بلکه در اثر عملکرد حکومت جمهوری اسلامی و دیدن چهرهی بیپرده فقها و تفسیر پالوده و آرایش نشدهی آنان از دین چنین شدهاند.
و آن نوع دین هم کارکردش را در زندگی روزمرهی آنان از دست داده است. لذا نوشتههای شما فقط آنان را در رفتن راهی که اگر شما هم نباشید میروند، یاری میدهد.
و اما آقای گنجی با این دسته نیز دو مشکل اساسی دارد. یکی زبان تند ایشان است؛ زبانی که در مبارزات سیاسی بسیار کارآ و موثر است ولی مناسب بحث در مسایل اعتقادی نیست.
زیرا در اینجا ضربهها به باورها وارد میشود که ریشه در جان دارند و دیگری ضربههای پیوسته و پشت سر هم، و هنوز ذهن خواننده یک مساله را هضم نکرده و با همه وجود با آن در ستیز است که ناگهان آقای گنجی ضربهی کاری دیگری بر او وارد میکند.
هنوز مسالهی کلام الهی نبودن قرآن را که بیش از هزار سال تبلیغ شده و نظام باورهای هر مسلمانی بر آن استوار است برای این مخاطبان حل نشده است و چون گلولهای در گلو راه نفس آنان را بسته است که یک باره مسالهی نبود امام زمان و افسانهای بودن این رکن اعتقادات شیعه را میخواهد به خورد مخاطب خود بدهد و در نتیجه به جای روشنگری ذهن او، وی را زیر بار این همه خوراک فکری خفه میکند.
در نتیجه یا او را از کل دین بیزار میکند یا او را مجبور به انکار نویسنده میکند.
آقای گنجی این شیوه عمل را در فعالیتهای سیاسیاش آموخته، اما در آنجا هدف از پای انداختن و ناکارآ کردن حریف سیاسی در ذهن خواننده است، در حالی که ایشان به عنوان یک روشنفکر مسلمان هرگز خیال ویران کردن بنای دین در دل مخاطبان را ندارد.
پیامدهای منفی
همانگونه که گفته شد آقای اکبر گنجی در چهرهی فعال سیاسی سرمایهای بزرگ برای مبارزات مردم ایران است و در نتیجه بلایی بزرگ برای حکومتگران سرکوبگر شده بود؛ چه در اثر مبارزات سرسختانهی ایشان در ایران و چه در اثر جا انداختن خط استقلال مبارزات مردم ایران در سفرش به خارج از کشور تا جایی که دیگر جمهوری اسلامی هر مخالف خود را که راهی غرب شده وابسته به آنجا نمیتواند اعلام کند.
بدین سان در عمل در برابر ضربات سیاسی که اکبر گنجی به آن حکومت میزند و کلامش در بالاترین سطوح سیاسی جهان شنیده میشود، نمیتواند او را با انگ زدنها و کوهی از کاهی ساختن از خطاهای سیاسی بیارزش کند.
از این روی مقالات ایشان در مورد قرآن و امام زمان بهترین ابزار مقابله را به حکومتگران داده است که اگر چهره سیاسی او را نمیتوانستند مخدوش کنند از طریق چهره پژوهشگری و اصلاحگر دینی وی را در نزد مردم محکوم کنند تا پایگاهی را که یک فعال سیاسی بدون آن قادر به ادامه حیاتش نیست، از او بگیرند.
و ما شاهدیم که بسیاری از یاران دیرینهی ایشان و کسانی که به هرحال در طیف اصلاح طلبان دینی هستند از ایشان فاصله گرفتهاند و ما میدانیم آنچه برای حکومت اهمیت دارد شکست حریف خود است.
از این روی با بوق و کرنا ندای بیایمان شدن اکبر گنجی را سر داده و مخاطبان مسلمانی را که مورد نظر ایشان هستند و اعتبار سیاسی و حتی تحقیقی ایشان از قبول آنان میآید را به سرعت از او گریزان میکنند.
کاری که در همین زمینه با امثال آیت الله محمد مجتهد شبستری، دکتر سروش و دکتر محسن کدیور، به دلیل اعتباری که در دانش دینی یافتهاند به این آسانی نمیتوانند بکنند.
و اما عوارض این بیمهابا رفتنها فقط دامن آقای گنجی را نمیگیرد، بلکه جامعه را از خدمات بزرگی که او به عنوان یک فعال سیاسی میتواند بکند، در عمل محروم میکند، و همچنین هماندیشان و همفکران او را نیز به خطر میاندازد.
نه تنها کتبی چون کتابهایی که ایشان بدان استناد کردهاند دیگر چاپ نمیشوند تا چون آب زیر کاه در طول زمان توده کاه را به سیلاب بسپرند و چون آب زیر پی بنای حکومتی را که بر جهل و خرافه استوار است فرو ریزند، بلکه بهانه به دست محتسب میدهد که هر صدایی را در گلو خفه کند و با بسیج مردم هر سبزه نورسیده اندیشه اصلاح دینی را لگدمال کند و با تحریک غیرت دینی مردم همه غیوران فکری را خانه نشین کند.
کوتاه کلام آنکه آقای اکبر گنجی نه تنها جایگاه مناسب خود را در مبارزه با حکومت دینی درست تشخیص ندادهاند، بلکه برای مبارزه با کج فهمیهای دینی و خرافات هم شیوهی مناسبی را برنگزیدهاند.
از جمله به سوءاستفادهای که فقها از مسالهی امام زمان یا قرآن برای حفظ حکومت خود میکنند، میتوان تاخت و سخت هم تاخت، اما انکار امام زمان نه تنها دستآوردی ندارد بلکه باعث ویران کردن دستآوردهای دیگر خود ایشان و همراهانشان میشود که در نهایت به تحکیم قدرت فقها و قوت گرفتن دین خرافی کمک خواهد کرد.
این نوشته را با نکتهای در مورد یکی از نام آورترین قهرمانان جهان اسلام که اسرار هویدا کرد و سر بر سر این کار گذاشت، یعنی با «منصور حلاج» پایان میبرم.
وی در ایامی از سر شوریدگی، بیصبری و شاید عشق به قهرمانی سخنانش را که زیبنده طرح در میان اهل نظر بود بر سر کوی و بام فریاد زد که عرفان پس از گذر از دوران اولیه زهد عکس العملی خود به فساد حاکم بر جامعه دینی به پختگی رسیده بود و جنید و یارانش در مکتب بغداد بینش نویی را در اسلام تنظیم میکردند.
همان بینشی که به صورت تجربی و حسی آن در خراسان، بایزید بسطامی و خرقانی و ابوسعید ابوالخیر ارائه میکردند و آن پیریزی بنای «عرفان» در اسلام بود که با شرعیت حاکم تفاوت بنیانی داشت.
«محبت» را در اسلام به جای «ترس و خشیت» از خدا اساس کرد و رابطه بنده و پروردگار را از «عابد و معبود» و حتی «محب و محبوب» به «عاشق و معشوق» تبدیل کرد و اصطلاح «عشق» را برای اولین بار در آموزشهای دینی وارد کرد.
در آن ایام جنید و بزرگان همدل او نه تنها اندیشه خود را مدون میکردند و با عرفای مکتب خراسان و مصر در این راه داد و ستدهای فکری داشتند، بلکه با توجه به واقعیت چگونگی پذیرش دین نزد عوام و اهل شریعت و آشنایی کامل با ترفند فقها و فشاری که از این راه به خلفا وارد میآوردند و آنان را بنا به مطامع سیاسی همراه خود میکردند، میکوشیدند خود را تا حد ممکن از شمشیر برای فقیهان و حاکمان بر امان دارند تا با انتظام نظریه و اندیشه خود نه تنها جامعه را لطیف کنند که دکان متولیان دین و حکومت دینی را از رونق بیندازند.
آنگاه در چنین فضایی حلاج سراسیمه و از سر کم ظرفیتی یا شهادتطلبی یا شهرتخواهی ناگهان فریاد «انالحق» بر سر بازار زد و بیآنکه پروای نتیجه کار را داشته باشد بیتوجه به تمام هشدارهای بزرگان مکتب عرفانی بغداد اسراری را که در حد فهم عوام و فقیهان نبود، برملا کرد.
نتیجه آن شد که او قهرمان همیشگی شد و نامش در ادبیات اسلامی جاودانه شد، بیآنکه کمک چندانی به رشد تفکر عرفانی کرده باشد و «انالحق» او گامی فراتر از «سُبْحانی ما أعظمَ شَأنی» بایزید باشد.
اما در مقابل بهترین بهانه را به دست فقیهانی داد که مدتها شاهد تلاش این جماعت بودند، اما در اثر هشیاری جنید و یارانش امکان حمله به آنان را نداشتند.
فقیهان با بهرهگیری از خام طبعی حلاج، حاکمان را ـ حتی برخلاف میل شخصی خودشان ـ برانگیختند که تمام یاران مکتب بغداد را به دادگاه فرا خوانند و چنان چوب تکفیر بر سر آنان فرود آورند که ناگزیر به سکوت و خانه نشینی شوند.
و به دنبال آن فقهای پیروز شده بر حریفان پرشور صاحب نظر و تلاشگر یافتن راهی نو با تحریک عوام زمینه ساز تسلط ارتجاعی شدند که کم کم برای همیشه بر جهان اسلام حاکم شد؛ ارتجاعی که هم فقیهان را به کار میآمد هم حاکمان را.
عرفان نیز به صوفیه تبدیل شد و دکان داران خانقاهی رقیب دکان داران مسجدی شدند؛ دو دکان متفاوت اما در یک راه و یک روند و وارث شوریدگان مکتب خراسان، بغداد و مصر، خواجه عبدالله انصاری و امام محمد غزالی شدند که در بهترین تعریف آنان را فقیهانی با ذوق عرفانی میتوان خواند.
آری برای یک متفکر و فعال سراپا شور، سخت است مهار نفس و فایدهی نهایی کار را سنجیدن و سکوت به موقع را بر گفتن حق بیموقع ترجیح دادن و در این بازار گرمی که برای حمله به اهل شریعت در اثر ستم حاکمان دینی فراهم آمده است؛ عنان احساس را به حکم عقل دوراندیش نگه داشتن، اما گوش دادن به نصیحت رند جهانسوز حافظ شاید مفید باشد که:
«گره به باد مزن گرچه بر مراد بود»
[رادیو زمانه]
محمد برقعی
هدف از این نوشتار، بررسی نوشتههای اخیر آقای اکبر گنجی در رابطه با قرآن و به ویژه حضرت مهدی است. درستی و نادرستی این مطالب، مورد نظر من نیست که در قلمرو تخصص من نیست. هر چند در مناظراتشان با مدعیان نشان دادهاند که بر آنچه مینویسند تسلط بسیار خوبی دارند و همه جا از منطقی قوی در این نوشتهها بهره گرفتهاند.
اما آنچه مورد نظر من است، نگاهی از منظر جامعهشناسی بر این نوشتهها و تاثیر آن در جامعه و در عملکردهای خود ایشان است.
برای ورود به مطلب لازم است نخست به معرفی دو چهره متفاوت آقای اکبر گنجی بپردازیم:
۱. چهره فعال سیاسی ۲. چهره یک روشنفکر و پژوهشگر
۱. چهره فعال سیاسی
این چهرهی ایشان در جامعهی ایران و در سطح جهان بسیار شناخته شده است. انسان جسوری که برای اعتقادات سیاسیاش حاضر به پرداخت هر هزینهای است، ضمن آنکه در این مبارزات با شجاعت بسیار، همیشه بالاترین مقامات را هدف قرار داده و لذا هزینهی آن هدفگیریها هم سنگین بوده است.
اما آنچه بسیاری چون من در مورد ایشان تجلیل میکنیم و معتقدیم که همین یک کار ایشان میتواند نام او را برای همیشه به عنوان یک قهرمان مردمی حفظ کند، نماد استقلال شدن ایشان در جامعه خارج از کشور است.
زیرا ایشان در حالی ترک وطن کردند که شهرتش جهانگیر شده بود و لذا بسیاری از بالاترین مقامات کشورهای جهان خواستار دیدار ایشان و البته بهرهبرداری برای سیاست خود در سرکوب ایران بودند، اما ایشان نه تنها در سخنانشان و نوشتههایشان ـ که در معتبرترین نشریات جهان نقل یا چاپ شد ـ بلکه در عمل نشان دادند که باور دارند نتیجهبخشی مبارزات مردم ایران در گرو تلاش خود مردم ایران است.
هیچ گرگی محض رضای خدا گوسفند نمیگیرد و همکاری با دولت بیگانه در موضع یک فعال سیاسی ـ نه نماینده یک نیروی فعال سیاسی داخل کشور ـ با هر توجیهی در نهایت منجر به وابستگی و خدمتگزاری به بیگانه میشود. همان داستانی که سعدی بیش از هفت قرن پیش گفته:
شنیدم گوسفندی را بزرگیرهانید از دهان و چنگ گرگیشبانگه کارد بر حلقش بمالیدروان گوسفند از وی بنالیدکه از چنگال گرگم در ربودیولیکن عاقبت گرگم تو بودی
و این امر، به ویژه پس از آنکه بسیاری از مبارزان داخل کشور پس از آمدنشان به خارج، به دلایل اعتقادی و پارهای بر مبنای سودجویی چنان در این چاه افتادند که تقریباً خروج از کشور در سالهای اخیر و فعالیت در خارج کشور، در اذهان مردم با عدم باور به استقلال و بلکه وابستگی به بیگانه مساوی شده بود و گویی همه راهها به امثال چلبی و کرزای باید ختم شود.
ولی آقای اکبر گنجی چنان در سیاست عدم دیدار مقامات کشورهای دیگر از سویی و فعالیت بسیار گسترده با گزارههای جمعی و سازمانهای غیردولتی و حقوق بشری پیش رفتند که در حقیقت وجود راه دیگری را، یعنی همان راه استقلال و تکیه بر خود را در جهان نمایندگی کردند و با پرداخت بالاترین هزینهها، چنان سالم حرکت کردند که حتی دستگاه تبلیغاتی جمهوری اسلامی هم نتوانست مدرکی علیه ایشان بسازد.
و بالاخره آقای اکبر گنجی، همان جسارتی که در مبارزات داخل کشور نشان داده بود، در خارج کشور هم نشان داد و بدون هیچگونه محافظهکاری، سیاستهای آمریکا و اسرائیل را حتی در محافلی که سخن از اینها به ویژه نقد از اسرائیل خط قرمز بود، محکوم کرد.
اما کسی که در اوج قدرت آقای رفسنجانی، «عالیجناب سرخپوش» را نوشت، در هالیوود هم بیم دلخور شدن لابی اسرائیل و انتقامجویی آن را نمیتوانست داشته باشد.
۲. چهره اصلاحگر و پژوهشگر دینی
این چهرهای ست که ظاهراً آقای اکبر گنجی بیشتر برای خود میپسندد، هر چند جامعه وی را به این اعتبار چندان قبول ندارد.
در این زمینه، وی راههایی را میرود که پیش از او دیگران گامهای اولیه آن را برداشتهاند. دکتر سروش بحث آنکه قرآن کلام حضرت محمد است نه باریتعالی را نخست مطرح کرد، اما با هنری که تیغ خنجرش را در نهتوی پوشش حریر و مخملین کلام میپوشاند و زهر تلخ کلامش را در پوشش شیرین شعر و ادب قابل تحمل میکند، زیرا که او دستپروردهی مکتب عرفان است و عرفای بزرگ این تمهیدات را قرنهاست که به کار گرفتهاند و با شناخت محتسب جریده میرود که میداند گذرگاه عافیت تنگ است.
دکتر محسن کدیور با شجاعتی بسیار، چند سال قبل تضاد آیات قرآنی با مسایل حقوق بشر را مطرح کرد و چون به خوبی میدانست که پردهدار چنان بیمهابا میزند شمشیر که هیچکس مقیم حریم حرم عشق نخواهد بود، لذا با اشاره به تاییدیه استادش بر این مطالب و اظهار کسب مجوز از او و آوردن نقلی از آیتالله خمینی کوشید که حکم تکفیر برای او صادر نشود.
آیتالله محمد مجتهد شبستری و دکتر مصطفی ملکیان نیز رفتن در این طریق را آزمودهاند و مجتهد شبستری یکبار تا لب پرتگاه تکفیر نیز رفت، اما اعتبار علمی و حوزویاش او را نجات داد، هر چند نشریهی حوزه که مطالب او را چاپ کرد، اسیر خشم دکانداران دین شد.
پیش از آنان، اروپاییان با همان سنتی که در مورد نقد کتب مقدس خود داشتند به سراغ قرآن هم رفته بودند و چه نقدهای تند بیجا و با جایی بر آن نکرده بودند و ظاهراً علی دشتی در کتاب «بیست و سه سال» بیپرواتر از همهی روشنفکران دینی موجود به افشاگری در مورد قرآن پرداخته بود.
اما آیا جمع این دو چهره از نظر اجتماع در یک فرد ممکن است؟ سطور بعدی تلاشی است برای نشان دادن غیرممکن بودن یا غیرعملی و درستتر غیرمفید بودن آن. و اینکه عدم امکان جمع این دو به دلیل تفاوت ماهوی و ذاتی آن دو است.
هویت پژوهشگر
پژوهشگر، انسان آزادی است که فقط در مقابل حقیقت تعهد دارد و درجهی شجاعت و خطرپذیری او حد و مرز او را در بیان حقیقت تعیین میکند.
به دیگر سخن، تا حدی که توان علمی و درجه جسارتش اجازه میدهد آنچه را حقیقت میداند میگوید، بیآنکه در غم چگونگی تاثیر آن بر جامعه و اندازه قبول یا رد آن از سوی مردم باشد.
هویت فعال سیاسی
اما هدف اصلی یک فعال سیاسی و اجتماعی، اصلاح جامعه است و بیان حقیقت، وسیلهای برای او در این راه است. و از آنجا که آرمان اصلی او، هدایت جامعه به راه بهتر است، لذا غم درک و فهم مخاطبان خود را بسیار دارد.
درست است که یک فعال سیاسی و اجتماعی متعهد نه دنبالهروی جامعه است و نه همگام و همراه آنان، بلکه پیشتاز و رهبر آنان است.
ولی به همین دلیل هم نبایست از مردمش زیاد فاصله بگیرد ـ دغدغهای که یک پژوهشگر ندارد ـ زیرا اگر چنین کند مردمی که تاب آمدن به پای او را ندارند به زودی یا او را فراموش میکنند یا با زدن انگ تندروی بر وی او را از خود طرد می کنند و تلاشگر سیاسی جدا شده از پایگاهش تنها در پیچ و خم جاده از نظرها گم میشود.
به همین سبب در حالی که یک پژوهشگر و اندیشمند اصلاحطلب هرچه دل تنگش میخواهد میتواند بر زبان و قلم بیاورد، یک فعال سیاسی و اجتماعی، محافظهکارانه و حسابگرانه باید قدم بردارد و بیگدار به آب نزند و تا چاله را نکنده، منار را ندزدد.
آقای گنجی در پاسخ به این هشدارها همیشه میگوید من خود را یک فعال سیاسی نمیدانم و نقش پژوهشگر و اندیشمند را ترجیح میدهم.
در این استدلال دو خطا است؛ یکی آنکه فعال سیاسی بودن تنها به معنی به دنبال مقام و منصب رفتن نیست و در غرب برای این دو عنوان متفاوت به کار برده میشود که آن دو را چنین میتوان ترجمه کرد: سیاستمدار در مقابل فعال سیاسی.
دیگر آنکه گاه شرایط تاریخی نقشی را بر انسان تحمیل میکند که خود آن را نقش آرمانی خود نمیداند، اما به هر حال محکوم به پیروی از آن میشود مگر آنکه آشکارا با صدای بلند یک نقش خود را نفی کند.
کاری که آقای گنجی نمیخواهد بکند و به خطا میاندیشد که جمع این دو ممکن است. برای آنکه مسأله روشنتر شود چند نمونه بیاورم.
نخست همین مبحث امام زمان. ایشان این مطلب را از کتاب «مکتب در فرایند تکامل» آقای حسین مدرسی طباطبایی نقل کردهاند، ولی این کتاب با آنکه در ایران چند بار چاپ شد و آقای مهدی خلجی هم نقدی زیر عنوان «مخاطرات نگاه تاریخی به تشیع» بر آن نوشتند و در سایت رادیو زمانه منتشر شد، اما هیچکدام در فضاهای غیرتخصصی و عمومی توجه چندانی را به خود جلب نکردند.
اما وقتی آقای اکبر گنجی آن مطالب را با اضافاتی بازگو کرد نه تنها مقامات دولتی و روزنامههای داخل کشور بلکه مرجع تقلید صاحبنامی چون آیتالله مکارم شیرازی هم چوب تکفیر را برداشتند و به گنجی دشنامها دادند.
تا جایی که آقای مدرسی از بیم جان خود، مقالهای نوشت که وی به امام زمان با همه وجودش ایمان دارد، هر چند متن کتاب ایشان خلاف آن را میگوید.
مقالات آقای گنجی در معتبرترین نشریات آمریکا و اروپا چاپ شده است و حتی نشریه فارنافر (Foreign Affair) که نامآوران سیاست جهان هم باید زمانی بس دراز به انتظار چاپ مقاله شان در آن بنشینند، مقاله ی بسیار مفصلی از ایشان در مورد قدرت و سیاست در ایران چاپ کرده است.
کتاب او تحت عنوان «راه ایران به سوی دمکراسی» توسط یکی از معتبرترین ناشران چاپ شده است و جلسات بسیاری برای معرفی کتابش برای او گذشته شده است و این همه هم به زبان انگلیسی است که ایشان نه به آن مینویسند و نه با آن صحبت میکنند.
ایشان میدانند که این همه استقبال از کارهای او و حتی تهیه آن اعلامیه مشهور که امضای ۳۰۰ تن از دانشمندان نامآور جهان را در پای خود داشت، و در معتبرترین نشریات جهان چاپ شد، هیچکدام به خاطر آن نیست که ایشان مطلب نو و محققانهای ارائه کرده بودند.
بلکه این سخنان از زبان اکبر گنجی به عنوان یک روشنفکر مسلمان مخالف حکومت دینی حاکم در ایران است که خریدار دارد و بیجهت نیست که در تبلیغ کتابش ناشر آورده که او یکی از فرماندههان سپاه پاسداران بوده است.
لذا این یک کجخیالی و وهم است که ایشان فکر کنند این استقبالها به خاطر ارزش تحقیقی کارهای ایشان است، نه به خاطر اعتبار ایشان به عنوان یک فعال سیاسی.
و لذا همین که این اعتبار ایشان از بین برود، آن استقبالها نیز از میان خواهد رفت و نمیتوان از این اعتبار بهرهها برد بیآنکه مسوولیتها و محدودیتهایی را که با این نقش میآید، نادیده گرفت.
وقتی در سال ۱۳۸۱، جزوهی ایشان تحت عنوان «مانیفست جمهوریخواهی» از زندان با انواع ترفندها به بیرون داده و چاپ شد نیز در نقد آن نوشتم که آقای گنجی به هوش باشید که این سخنان چون از دهان شما به عنوان یک روشنفکر دینی علیه حکومت دینی بیرون آمده است، اعتبار دارد.
اما اگر کاری کنید که این هویت شما از نظر جامعه نقض شود، باید بروید آخر خطی بایستید که صدها نویسندهی سکولار ایرانی و غیرایرانی جلوتر از شما این راه را رفتهاند و چه پیشتازتر و پختهتر و پیچیدهتر. امروز نیز این هشدار از همان استدلالها سرچشمه میگیرد. کوتاه کلام آنکه:
۱. استقبال از نوشتههای ایشان ارتباط تنگاتنگ بلکه حیاتی دارد با نقش ایشان به عنوان یک فعال سیاسی که هویت دینی دارد، لذا فرو ریختن هر یک از دو پایهی هویتی ایشان یعنی «فعال سیاسی» و «هویت دینی داشتن»، بنیان آن استقبال و توجه را هم ویران خواهد کرد.
۲. درست به دلیل همین امتیاز هویتی ایشان در این برهه که حکومت دینی در کشور ما بر سر کار است، وظیفه امثال ایشان در روشن کردن اذهان جامعه و رشد سطح آگاهی تودههای مسلمان جامعه بسیار سنگینتر است، اما همانگونه که گفته شد باید فهم درستی از هویت خود و محدودیت عملی خود داشت.
آقای گنجی در پاسخ به این ایرادات دو دلیل میآورند:
۱. غم دین. اینکه ایشان به عنوان یک فرد مسلمان که سخت به دینش و باورهای دینیاش دلبستگی دارد، بزرگترین دغدغه ذهنیاش همین مسایل است.
اینکه اینگونه باورهای جا افتاده در مورد قرآن و امام زمان و یا احکام فقهی مورد قبول جامعه، دین او را به خرافات و کجفهمیها آلوده است و او با تمام وجود به دنبال یافتن پاسخ برای شبهاتی است که به دین او وارد میشود و بر آن است که با پالودن دین از خرافه و بدآموزی، آن را مناسب فهم این زمان و قادر به پاسخگویی به اشکالات عقل نقاد کند و هر پاسخ درستی را که در این روند پیدا میکند با جامعه دینداران در میان بگذارد و به روشنی ذهن جامعه کمک کند و از سر همین درد است که سالها قلم زده و همین راه را نزدیک به دو دهه در نشریات کیان و غیره پیموده است.
۲. از آنجا که پایههای قدرت این حکومت دینی بر خرافات و جعلیات دینی استوار است، لذا با ضربه زدن بر این پایهها اساس قدرت حاکمان را به خطر میاندازد.
از جمله آنکه اینان خود را نایبان امام زمان میدانند و اگر معلوم شود امام زمانی نبوده است پس نایبی هم مشروعیت نخواهد داشت.
در پاسخ مورد اول، بر ایشان مثل هر انسان آزاد و مختاری خرده نمیتوان گرفت که چرا غم دینش را دارد و یا چرا درگیری با اینگونه مسایل را از همه امور بیشتر میپسندد.
ولی کسی که بیشتر در غم سوالات شخصی و دغدغههای ذهنیاش است تا مصالح جامعه، دیگر یک فعال سیاسی نیست، بلکه یک پژوهشگر دینی خواهد بود.
و این حسرتی خواهد شد برای جامعه که یکی از باارزشترین فعالان سیاسی خود را از دست خواهد داد و این شعر سعدی را برای ایشان باید خواند که:
صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاهبشکست عهد صحبت اهل طریق راگفتم میان عالم و عابد چه فرق بودتا اختیار کردی از آن این فریق را؟گفت: آن یک گلیم خویش به در میبرد ز موجوین جهد میکند که بگیرد غریق را
در پاسخ دلیل دوم، میتوان گفت که لازمه اثربخشی این امر، داشتن اعتبار لازم علمی است و اعتبار یک تصور است نه حقیقت.
به دیگر سخن، اینکه ایشان واقعاً چقدر در این زمینه توان علمی دارند مهم نیست، بلکه اینکه آیا جامعه ایشان را به این اعتبار قبول دارد یا نه، مهم است.
ایشان باید توجه کنند که روشنفکران دینیای چون دکتر کدیور، دکتر سروش، دکتر ملکیان، آیتالله مجتهد شبستری و آیتالله مطهری و غیره به عنوان دینپژوهان و دینشناسان شناخته شدهاند که در مواردی در این زمانه خاص مطالبی از آنان تاثیرات و عواقب سیاسی پیدا کردهاند.
حتی مهندس بازرگان و دکتر علی شریعتی نیز به مقدار زیادی تابع همین حکم هستند، ولی ایشان به عنوان یک فعال سیاسی شناخته شدهاند که از سر همین خصلت به مسایل دینی هم میپردازند.
لذا میبینید که تمام برخوردهای پر سر و صدا به کارهای پژوهشی ایشان هم از همین زاویهی سیاسی است تا علمی، حتی نقد به ظاهر علمی دست و پا شکستهی آقای مهاجرانی.
ایشان باید توجه کنند که با بهرهگیری از اعتبار علمی، هنری، فرهنگی میتوان به عرصهی سیاست قدم گذاشت و به دلیل آن اعتبار، گامهای نخستین را در این وادی آسانتر پیمود و شنوندگان بیشتری را جذب کرد.
همان کاری که مثلاً نوام چامسکی محبوب ایشان میکند، ولی اعتبار سیاسی چنان وسیع و قدرتمند است که امتیاز آن را خرج صحنه علمی، فرهنگی، و غیره نمیتوان کرد.
چنان که با بیل و ابزار کار در باغچه به کشت مزرعه هم میتوان اقدام کرد، اما با بولدوزری که مزرعه را شخم میزند در باغچه نمیتوان کار کرد، و توجه شود در این جا مسأله صدور حکم ارزشی میان باغچه و مزرعه نیست، بلکه صحبت از وسعت میدان عمل و قدرت کار آن است.
از این روی با اعتباری که آقای گنجی در صحنهی سیاست پیدا کردهاند، هرگز نمیتواند به عنوان یک محقق و پژوهشگر علمی چنان اعتباری بیابد که سخنانشان در این زمینه به جد گرفته شود و در ذهن دینداران تاثیر جدی بگذارد.
بلکه به جای صید ذهن و مغز دینداران یک مشت سنگ و آهن پاره فحاشی سیاسی و اتهام و تکفیر تور ایشان را پر میکند.
بخش دوم این نوشتار به این میپردازد که بدون توجه به تاثیر شخص آقای گنجی در این مورد آیا طرح اینگونه مباحث با این شیوه ره به جایی میبرد و آیا چنان فایدهای بر آن متصور است که ارزش این همه هزینه کردن داشته باشد؟ و آیا آقای گنجی میجنگد چون ذات جنگیدن را دوست دارد و یا آنکه به خاطر ارزشمند بودن هدف این همه خطر را به جان میخرد؟
بخش دوم
اکبر گنجی با دو چهره
محمد برقعی
روند پذیرش دین در جامعه
جان کلام بخش پیشین آن بود که آقای اکبر گنجی در هر دو عرصه «فعال سیاسی» و «پژوهشگر دینی» دو تک میراند و از آنجا که جمع این دو میدان مبارزه برای ایشان قابل پذیرش نیست، لذا نه تنها در میدان پژوهش نیز ایشان به هدفی والا نمینشیند، که این تلاش، به کارایی ایشان به عنوان یک فعال سیاسی نیز صدمه بسیار میزند.
و وعده داده شد که در بخش دوم به بررسی آن میپردازیم که آیا اصلا کارهای ایشان در عرصه روشنگری دینی با هدف اصلاح باورهای دینی دینداران فارغ از موقعیت سیاسی ایشان فایده ای دارد و به پالودن باورهای دینی جامعه میانجامد یا ایشان کم و بیش در این عرصه آب در هاون میکوبد و چراغ در باد میافروزد.
هدف ایشان از هیجده مقاله با عنوان «قرآن محمدی» آن است که نشان دهند که قرآن کلام حضرت محمد است نه سخن مستقیم خداوند که آن را به صورت وحی بر زبان حضرت محمد آن هم به زبان عربی جاری کرده باشد چه از طریق فرشته ای واقعی به نام جبرائیل، چه فرشتهای به تعبیر مجازی آن.
امید ایشان با این روشنگری آن است که از سویی قرآن را قادر به پاسخگویی در برابر عقل نقاد بشر قرن بیست و یکم بنماید و از سوی دیگر با این روشنگری ارکان قدرت متولیان دینی و فقیهان حاکم در ایران را متزلزل کند که اگر معلوم شود که فقها از سر جهالت در طی قرون تفسیر نادرستی از دین به دست دادهاند و حال نیز برمبنای همین توجیهات نادرست از قرآن مردم را به دنبال خود کشیده و بر اریکه قدرت تکیه زدهاند مشروعیت حکومت دینی بیاساس میشود و راه برای چیدن حکومت فقها هموار میگردد.
اگر در مبحث قرآن دیگرانی چون دکتر سروش ـ پیشتاز بودهاند، اما آنان بسیار محتاطانه و حساب شده حرکت کردهاند، لذا ایشان به مبحثی دیگر پرداختهاند و آن انکار امام زمان است و در اینجا شمشیر را از رو بسته اند. . . و با جسارت و بی باکیای که خصلت ذاتی ایشان است به این میدان گام گذاشته اند.
همان ویژگی خطر کردنهایش که شهرت ایشان را به عنوان یک مبارز سیاسی جهان گیر کرد.
در اینجا نیز اگر انگیزهی ایشان بیان دغدغههای ذهنیشان به عنوان یک مسلمان معتقد باشد، ولی به نتیجهی سیاسی آن بیشتر از مقالات در مورد قرآن چشم دوختهاند، زیرا اگر معلوم شود که امام زمانی وجود نداشته و تمام داستان جعلی است و ساخته و پرداخته دکان دارانی که به امید نان و قدرت قرنها مردم را فریب دادهاند؛ دیگر حرمتی برای مدعیان کنونی نیابت امام زمان باقی نمیماند و مشروعیت فقها برای حکومت کردن یکسره از بین میرود.
از این روی ایشان این روشنگریها را در همان خط مبارزات سیاسی خود می دانند. مبارزه ای بی امان با نظریه ی ولایت فقیه و حکومت دینی که ایشان را تا لبه ی پرتگاه مرگ برد.
لازم به تشریح و تبیین نیست که شرط موفقیت در این راه آن است که بر این باور باشیم که مردم به هر دلیلی که به دین خود متدین شده اند ـ و در مورد ایران شیعه دوازده امامی شده اند ـ همیشه حاضرند که در برابر استدلالات عقلی باورهای خود را بازبینی کنند و پرده خرافات حاکم بر ذهن خود را پاره کنند و باورهای دینی را که با خوردن محک عقل سلیم و استدلالات عقلی و منطقی، ناخالصی آن معین شده را رها کرده با تجدیدنظر بنیانی در آن دین معقول را بپذیرند.
و شاهد این انتظار هم خود ایشان و دیگر روشنفکران دینی هستند و یا کسانی که راه آسانتر یعنی نفی و افکار دین را برگزیدهاند.
البته یافتن دین درست برای جایگزینی دین سنتی و غیرپویا و سنگواره شده در طی قرنها کاری است سخت و نیاز تلاش بسیار، به همین سبب، جمعی با نفی دین خیال خود را حداقل در تصور خویش آسوده کردهاند و بیدین میشوند و جمعی نیز که ظرفیت کمتر از این دارند به قطب افراطی دیگر رفته و از سرخشم دین ستیز میشوند که هر روز هم بر جمع این خشمگینان در اثر زورگویی حکومت دینی افزوده میشود.
از این روی ناگفته پیداست که طرف خطاب ایشان دینداران است و همه امید ایشان آن است که آنان به این روشنگری ها توجه کنند و نوشته های ایشان راهی به نهانخانهی ذهنی آنان پیدا کند و گوش آنان را به سروش حقیقت آشنا کند.
برای آنکه معلوم شود که این امید ایشان چقدر پایه دارد و تا چه حد خیالی واهی نیست، نخست باید معلوم شود که رویکرد مردم به دین و پاسداری از باورهایشان چه ویژگی هایی دارد و نقش عقل در دینداری چیست؟
بنای دینداری مردم بر سه پایه اصلی استوار است: وراثت، تربیت و کاربرد.
1- وراثت
با آنکه دینداران همیشه از گزینش دین خود سخن میگویند و بر آن باورند که آنان دین خود را بهتر و برتر از دینهای دیگر یافتهاند، اما همه افراد آگاه و حتی کسانی که پرتو اندکی از آگاهی بر عقلشان افتاده است میدانند که اکثریت قریب به اتفاق مردم جهان دین خود را به ارث بردهاند و ادیان پس از زمانی تبدیل به بخشی از هویت مردم آن جامعه میشوند.
من ایرانی زاده میشوم و به همان شیوه هم تابع دین خانواده خود شده و شیعه اثنی عشری یا سنی حنفی، حنبلی و یا مسیحی و یهودی میشوم.
2- تربیت
باورهای دینی از طریق تربیت در خانواده و آموزشهای جامعه چنان در وجود افراد ریشه میدواند که مردم این جوامع سوالات بنیانی را که سرچشمه ادیان هستند، جزو غرایز انسان و هویت انسان میانگارند.
از جمله در جوامعی که ادیان ابراهیمی (یهودی، مسیحی، زرتشتی) دین غالب آنها شدهاند، یا نظام باورهایی در آن پا گرفتهاند که به نوعی، دنیای متافیزیکی را پذیرفته اند (زرتشتی، چند خدایی یونانی، ادیان جوامع بین النهرین پیش از ادیان ابراهیمی) این سئوالات در همه ابعاد جامعه چنان ریشه میدواند که حتی فلاسفهی منکر دین این جوامع هم از آن گریزی ندارند.
از جمله مسئله وجود خالق چنان در این جوامع مطرح است که حتی فلاسفه یا منکران دین، و حتی دین ستیزان این جوامع نیز در این که سئوال در مورد خالق جزو وجود بشر است با دینداران هم عقیده هستند و لذا در مقابل دینداران، بی دینان این جوامع کمر همت به اثبات نبود خداوند و خالق میبندند.
خلاصه آنکه همگان به نوعی درگیر مسئله آفرینش و آفریدگار میشوند، چه آن را بپذیرند، چه آن را رد کنند و چه دم از لاادری بزنند و ناتوانی خود را از پاسخ به آن اعلام کنند و یا حتی با پذیرش قدیم بودن عالم پاسخ به مسئله ی آفرینش را به محال حوالت دهند.
حتی علم در این جوامع نیز درگیر همین سئوال ها میشود. و با آنکه میگوید که پاسخ به این مسئله در حیطه عملکرد دین نیست و پرسشگران سرسخت را به دکان فلسفه و دین حوالت میدهد باز خود به دنبال یافتن سر منشأ عالم و لذا بود یا نبود خالق میرود و دلمشغول آزمون تئوریهایی چون نظریه «انفجار بزرگ»Big Bang میشود.
اما بیش از یک سوم مردم جهان که ساکن آسیای دور هستند، به این مسئله حتی نمی اندیشند و این سئوالات برایشان مطرح نمیشود که به دنبال پاسخی برای آن برآیند چه در مکتب کنفوسیوسی و تائوئیستی و چه در نظام عقیدتی شینتوئیسم.
حتی بودایی که در بطن تمدن زاده شد، تمدنی که در آن مسئله خالق مطرح نیست، زیرا زمان خطی نیست که شروع و پایانی بر آن متصور باشد، زمان دایره ای و لذا جهان قدیم است و دیگر مسئله خلقت و شروع آفرینش بیمعنی میشود، و در نهایت صحبت از برهمن و روح جهان و حضور او در همه کائنات میشود، اما بودای منکر برهمن حتی مسئله طرح سئوال از خلقت و خالق را بیمعنی و غیرمفید میداند و بی پرده میگوید که مرا با آن کار نیست و لذا اصلا به این مسئله نمیپردازم که به بود یا نبود آن پاسخی دهم.
بدین سان در حالی که منکران خدا و خالق در جهان غرب و یونان و بین النهرین و مصر و ایران از هزاران سال پیش در ستیز با خداباوران کتابها نوشته و بحثها کردهاند، مردم چین و ژاپن و آسیای دور اصلا به این سئوالات نپرداخته اند چه رسد به آنکه که طرح این سئوالات را غریزی و جزو بدیهیات عقلی بشر بدانند.
از همین دست سئوال راجع به خیر و شر و چگونگی پیدایش و یا عملکرد آن، که اگر برای بخشی از مردم از جهان طرح مسئله غریزی و بدیهی به نظر می رسد و همه متفکران این جوامع از دینداران تا بیدینان، از پیامبران تا فلاسفه به آن پرداخته اند، در جوامع آسیای دور حتی شیوه طرح به این سئوالات کاملا متفاوت است چه رسد به پاسخ به آنها.
لذا وقتی در آموزش های تمدن اسلامی که سعدی در گلستان آن را بازگو می کند می آید که «هر شخصی بر فطرت (که چون لوح نانوشته است) زاده میشود، سپس در اثر تربیت مسلمان، مسیحی یا یهودی میشود»، مسئله «فطرت» هم در تعریفش و هم در هویتش در این دو بخش از جهان تفاوت بنیانی دارد.
به دیگر سخن تربیت در خانواده و جامعه چنان به ذهن ما شکل میدهد که حتی اندیشهی خالص ما هم در درون همان چارچوب عمل میکند و نفی و اثبات دین هم در قلمرو همان تربیت صورت میگیرد.
و این تازه در قلمرو اندیشیدن است والا وقتی قدم در قلمرو دین میگذاریم هر فرهنگی باورهای خود را برترین میداند.
سخت جانی باورها
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دلبیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
اثر این تربیت و درونی کردن ارزشها چنان است که هیچگاه از آن نجاتی نیست، بلکه در اوج خود نوعی سازش و اصلاح در آن ممکن میشود.
نگاهی کنید به پس از انقلاب و سردرگمی وحشتناک جمع بسیاری از اسلام تا بدانجا که به قول مرحوم بازرگان «یخرجون من دین الله افواجا» و این بازی کلامی با قرآن تازه مربوط به نزدیک دو دهه پیش است چه رسد به حال که نمایندگان ولی فقیه فاحشه خانه دایر میکنند یا انحراف جنسی دارند و وزیر تسبیح به دستش دارای مدرک قلابی میباشد و این گریز از اسلام در خارج از کشور که فضا باز است و ترسی نیست بیشتر هم شده است.
اما شگفتا که در همین خارج از کشور و در میان مردم گریخته از حکومت دینی، مساجد و جلسات مذهبی پر رونق تر از پیش از انقلاب شده اند، منتها مساجد و جلساتی که وابسته به دولت نیستند، بلکه گاه منتقد آن هستند.
و جماعت بسیاری هم، چنان از اسلام گریزان شده اند که آن را یکسره ترک گفته اند، اما چنان آن باورهای کودکی در جانشان ریشه دارد که پای رفتن تا دورها را ندارند و به یکی از مذاهب نزدیک و همسایه پناه بردهاند و دسته دسته یا مسیحی شدهاند و یا بهایی و یا حتی زرتشتی و به جای گردنبند «الله»، گردنبند «اهورامزدا» و صلیب میاندازند.
دیانت بهایی هم با دین موروثی اینان بیگانه نیست و مخلوطی است از همان باورهای شیعه مرتضی علی که نمک و مزهی ایرانیت و نصایح عرفانی آن تا حدودی بیشتر شده است.
جالبتر آنکه حتی منکران دین و ملحدان جوامع دینی هم برعکس تصور خود از دست آن باورها نجاتی ندارند تا جایی که اگر مارکسیست میشوند، مارکسیست شیعه میشوند یا مارکسیست سنی، یا مارکسیست مسیحی که اگر خود مارکس از آن نجات نداشته است چگونه از پیروانش میتوان انتظار رهایی کامل از دین را داشت.
وی که یک یهودی زاده بزرگ شده در جامعه مسیحی بود و دین را افیون می دانست و حاصل جهالت انسانی، خود همان الگوی مقدس و شیطان را دنبال کرد و چون عموم تحول گرایان و درستتر تکامل گرایان از همان زمان خطی سنت آگوستین پیروی کرد و کمون اولیه او و کمون نهاییاش نسخه برداری از بهشت اولیه و بهشت پایانی ادیان ابراهیمی شد.
آقای گنجی شما و همه کسانی که به نفی شما پرداخته و حتی حکم تکفیر شما را دادهاند، شیعه اثنی عشری هستید و هیچ یک دین و مذهب خود را با مطالعه و گزینش به دست نیاوردهاید که حتی اگر مطالعه هم میکردید و در ادیان مختلف سر میکشیدید، چندان فرقی نمیکرد.
اگر دینی بمانید همین دین موروثی و تربیتی خود را برمی گزینید؛ همان کاری که تقریبا همه ی پژوهشگران دین ها در طی تاریخ کردهاند و کمتر دین خود را عوض کردهاند، و اگر بی دین بشوید بی دین اسلامی شیعه مرتضی علی میشوید.
بی جهت نیست که این روزها در میان ایرانیان متجدد و تحصیل کرده داخل و خارج از کشور، عرفان بسیار رایج شده است و بسیاری از آنانی که منکر دین شده اند باز عاشق مولوی سخت متدین شده اند، اما به دین او به چشم اغماض یا انکار می نگرند و پاره ای هم اصلا مدعی شده اند که عرفان کاملا ایرانی بوده و هست و ربطی به اسلام ندارد و حلاج و بایزید و شمس و غیره هم همه غیرمسلمان بوده اند، چه رسد به رندی چون حافظ که آسان میتوان بی دینش خواند.
و جالب تر آنکه در عکس العمل به حکومت دینی مورد نفرت این جماعت، خیام بر سر زبانها نیفتاده است، بلکه مولوی و حافظ و سعدی جلوه کردهاند در حالی که در اول قرن بیستم این خیام بود که در میان این طایفه هم چون روشنفکران اروپایی شهره شد.
3- کارکرد دین
اگر وراثت نوع دین مردم را تعیین می کند و تربیت در خانواده و جامعه آن را درونی می کند، کارکرد دین پایبندی مردم را به ایمانشان تضمین میکند و هر زمان که این کارکرد از دست برود باور به آن دین هم کم کم از دست می رود و هر چقدر این کارکرد بنیانی تر باشد ضربه بر باورهای دینی نیز بنیانی تر خواهد بود.
به عبارتی اگر لرزش های سطحی در باورها در اثر از بین رفتن چند کارکرد معمولی دین پیش می آید، لرزش های عمیق تر نیاز به تحول فکری ژرف تری دارند که خود حاصل انباشتی از آموخته ها و تردید ها و افکار در طول زمان هستند.
برای مثال در چند دهه اخیر افراد فرودست یا خارج از کاست جامعه هندی به آسانی بودایی شده اند، زیرا در آن نظام عقیدتی کاست وجود ندارد. یا در رواندا پس از قتل عام، مردم بسیاری به اسلام روی آورده اند.
چون پاره ای از کشیشان و راهبان و راهبه ها با عاملان قتل عام همدستی کرده بودند، ولی مسلمانان قربانیان را پناه داده بودند و برعکس آن در دارفور در سودان مردم به مسیحیت که در مقابل حکومت مسلمان سرکوبگر سودان از آنان حمایت می کند، روی کردهاند.
و یا غربی های روشنفکری که باورهای دینی خود را از دست داده اند و دیگر به خدای مشخص موثر در زندگی روزمره ای که ادیان ابراهیمی مدعی آن هستند، باوری ندارند، به بودایی گرایش پیدا می کنند و مرید امثال دالایی لاما میشوند تا خلسهی روحانی ای که دیگر در مسیحیت به دست نمی آورند، در آنجا به دست آورند.
سهراب سپهری هم در ایران از همین مقوله بود. در ایران امروز هم در میان روشنفکران این متاع حال خریداران فراوانی یافته است.
در ایران صدر اسلام نیز چنین بود. توده های مردم ایران در اسلام نجاتی برای خود از دست جامعه ی طبقاتی ساسانیانِ نگهبان دین زرتشتی می دیدند و بسیاری هم برای آنکه از مزایای ارث و همچنین کسب موقعیت های اجتماعی بهره گیرند، مسلمان شدند؛ همان داستانی که در آلبانی و بلغارستان و یوگسلاوی زیر سلطه عثمانی ها اتفاق افتاد و یا سرخ پوستان و آفریقایی ها و فیلیپینی هایی که به دین اروپایی حاکم درآمدند و لذا سعدی گوید «الناس علی دین ملوکهم» و در قرآن در سوره فتح هم خداوند به پیامبرش میگوید که پس از پیروزی دسته دسته مردم به دین تو می پیوندند.
و در همین آمریکا در قرن بیستم دو دین در میان سیاه پوستان رونق گرفت که هیچ یک حتی جهان بینی معمول ادیان شناخته شده را هم نداشتند و بنیانگذاران آن دو افرادی بی سواد و بی اطلاع از جهان بودند و یک مشت افسانه و خیال بسیار سطحی را سرهم کردند و نامش را دین گذاشتند.
در یکی به نام Rastafarian هایلاسلاسی پادشاه اتیوپی خدا شد و جالب تر آنکه این دین در جامائیکا رشد کرد نه در اتیوپی، و در دیگری "ملت اسلام"Nation of Islam یک فروشنده دوره گرد آفریقایی به نام Fred خدا شد و تنها عامل پذیرش این دو دین در میان سیاهان آن بود که آفریقا را بهشت موعود کرده بودند و سخن از قدرت و حتی برتری نژاد سیاه می کردند.
و این نیاز سیاهانی بود که قرن ها برده شده بودند و پس از لغو بردگی به دنبال هویت انسانی خود بودند، لذا هیچ یک از مومنان این ادیان هم حوصله شنیدن حرف هیچ مورخ یا عالم دینی را نداشتند که موهوم بودن آن اطلاعات و اعتقادات را به آنها نشان دهد.
همانگونه که گفته شد با از بین رفتن کارکرد دین یا پاره ای از باورهای دینی، آن دین یا آن باورها هم کم کم یا از بین می روند یا جایگزین مناسب برای خود می یابند.
نکته قابل توجه آن است که در از بین رفتن آن کاربردها مطالعات و تحقیقات و روشنگری ها تقریبا نقشی ندارند، حتی برعکس خوش خیالی محققان اصلاحات دینی در اروپا و حال هم در ایران از تعلیمات محققان شروع نشده است، بلکه نخست نیاز به تحول و جهت آن تحول در جامعه معلوم شده است، بعد آموزش اصلاحی آن پیدا شده است.
و در این راه چه بسیار هم شده که مردم به سراغ مطالبی رفته اند که سالها قبل نوشته شده بودند ولی چون شرایط اجتماعی لازم برای پذیرش آن مهیا نبوده کسی هم به آن توجه نکرده بوده است.
همان گونه که در دو مقالهی «ارتجاع مدرن» و «مدرن ارتجاعی» نشان دادهام تمام روشنگری های محققان غربی در مورد تورات در آمریکا بی حاصل مانده است، چون افراد نیازمند دین و خدای حامی هستند و برای رفع این نیاز همه روشنگری ها را به دور ریخته اند و از خانم سارا پی لین استقبال کردهاند.
در این جا است که آقای گنجی باید به خود پاسخ دهد که آیا واقعا امام زمان کاربرد خود را آن چنان از دست داده است که شیعیان حاضر به انکار آن شوند، آن هم مفهومی که به دلیل کاربردش در دین زرتشت پذیرفته شده و در دین مسیحیت چنان قوتی گرفته که دهها فرقه آن را پایه اصلی آموزش های خود کردهاند.
و هر فرقه ای هم که در کنار ادیان ابراهیمی در طول سده ها به وجود آمده همه مشروعیت خود را در همین اصل مهدویت جستجو کردهاند. از فاطمیه و زیدیه و احمدیه و بهایی و قرامطه و... و در اسلام حتی از شیعه هم که بگذریم که مهدویت رکن اصلی آن شده است، اهل تسنن نیز در این باور بهره ها جسته اند و تمام جنبش بزرگ استقلال طلبانه سودان و لیبی هم مبتنی بر همین مهدویت بود.
آیا آقای گنجی برای نشان دادن عدم مشروعیت حکومت فقها به عنوان نایبان امام زمان و مبارزه با خرافات روزافزون در مورد امام زمان از جمله داستان مسجد جمکران و هاله نور به دور سر آقای احمدی نژاد با مسئله انکار امام زمان و دلایل عقلی و تاریخی شان، سرنا را از سر گشادش نزده اند؟
لذا ایراد بر سر زدن سرنا نیست، بلکه ایراد بر نحوهی زدن سرنا است.
آقای گنجی چگونه فکر می کند جامعه ای که باور به مهدی موعود را از هزار سال قبل از اسلام با نام های گوناگون در خود درونی کرده است، حال با مقالات ایشان و حتی صدها نفر امثال ایشان، این باور را چون عقلانی نیست، با وجود آن که کاربرد داشته و دارد، موهوم دانسته و نفی کند.
کوتاه کلام آنکه نه گزینش دین نه باور به آن و نه پایداری در آن، هیچ یک بر عقل استوار نیست که استدلالات عقلانی از جمله این مباحث آقای اکبر گنجی بر آنها تاثیر گذارند و باورهای مردم را در سطح جامعه دگرگون کنند.
خطایی که متاسفانه دامنگیر بسیاری از روشنفکران دینی ما پس از انقلاب شده است از جمله فکر میکنند که این نظریه «قبض و بسط» یا «فقه پویا» بود که جامعه را متحول کرد؛ درحالی که واقعیت این است که فقه سنتی قادر به اداره جامعه نبود و مردم خسته و خشمگین از تحمیل احکام متحجر قرون وسطایی بر آنان به دنبال راه نجاتی از دست این هیولای تیغ بر دست میگشتند.
و بهترین و کم خطرترین و پذیرفته ترین راه برونشد هم راهی بود که توجیه دینی داشته باشد و لذا «فقه پویا» بهترین پاسخ بود و نظریه «قبض و بسط» که تشخیص دین را از انحصار فقها درمیآورد بهترین نظریه ای بود که میتواند به این خواسته پاسخ گوید.
اما بسیاری از روشنفکران دینی به خطا بر آن شدند که استدلالات عقلی آنها نه تنها پاسخگوی به این نیاز بلکه منشا سرچشمه این تحول بوده و لذا یک باره عقل و استدلالات عقلی اعتباری فوق العاده یافت، بویژه که گفته میشد که همین عقل نقاد و آموزش فلاسفه عقل گرا است که جهان غرب را به چنین موفقیتی رسانده است و علت اصلی عقب ماندگی جامعه هم روی گردانی از فلسفه و عقل گرایی بوده است.
به عبارتی اینان اسب را پشت ارابه بستند و معلول را علت انگاشتند و عقل گرایی را اصل حاکم در تحولات اجتماعی و دینی و سیاسی دانستند.
بخش سوم و پایانی
اکبر گنجی با دو چهره
محمد برقعی
mmborghei@yahoo.com
گره به باد مزن گرچه بر مراد بود
در بخش پیشین گفته شد که دین عموم مردم جهان موروثی است که با تربیت درونی میشود و این درونی شدن چنان همه وجود فرد را در بر میگیرد که حتی در مرحلهی پرسش از چگونگی ایجاد باورهای دینی و یا نقد و رد عقلانی آن باورها هم در همان چهارچوب تربیتیاش میاندیشد، تا جایی که انکار و ستیز با دین او همرنگ دین موروثی او را میگیرد.
همچنین گفته شد که پاسداری مردم از باورهای دینیشان و رو کردن یا پشت کردن به آن در رابطه با کارکرد دین و آموزشهایش در زندگی روزمره آنان است و برعکس تصور رایج بویژه در میان روشنفکران و علاقمندان به فلسفه مباحث عقلی و نقدهای عقلانی از دین، نقشی در روی کردن به دین یا پشت کردن به آن ندارد و در اوج خود آنچه را که نیازهای جامعه در رابطه با کارکرد دین دیکته میکند، مباحث عقلانی به انجام آن یاری میرسانند.
لذا مباحث عقلانی هیچگاه منشاء و ایجاد کنندهی حرکت اثباتی یا نفیای در دین مردم نیستند.
همچنین اشاره شد که در اثر عدم درک درست همین نکته روشنفکران دینی ایران بر آن شدهاند که به نقد عقلی دین بروند و به این نقدها اعتبار بسیار دادهاند. بیآنکه توجه کنند که باورهای هیچ دینی در جهان در برابر محک عقلی تاب نمیآورد.
نه پیامبران و ایجاد کنندگان ادیان اساس کار خود را بر عقل اعلام کردهاند و نه مومنان به دلایل عقلی دین خود را پذیرفته یا به آن پای بند ماندهاند.
تنها آدمهای عقلگرا آن هم در دورههایی از تاریخ یا در حلقهها و اجتماعاتی که عقلگرایی کاربرد مییابد سخن از عقل پیش میآورند و مدعی میشوند که دین آنان عقلی است؛ نه مناسکی، تربیتی و قلبی.
این هم که فقها بویژه فقیهان شیعه از عقل در پذیرش باورهای دین سخن میگویند، درحقیقت از عقل دینی صحبت میکنند؛ عقلی که ابزاری است برای عملکرد در مسیری که باورها از پیش تعیین کردهاند، نه عقلی که به صورت بیرون دینی و ناظر به دین نگاه میکند.
مسالهی مهدویت در ادیان جز این نیست. ثبوت تثلیث در مسیحیت مثل برهمن در هندو، مثل باورهای دینی یهود، مثل اعتقادات زرتشتی و غیره همه در برابر عقل نقاد بیرون از دین دچار مشکل خواهند شد.
این مساله را در عرفان خود ما، هزار سال پیش پاسخ گفته بودند.
در اسرارالتوحید آمده در پاسخ ابوسعید ابوالخیر ابوالحسن خرقانی گوید: «علما امت بر آن متفقاند که خدای را جل جلاله به عقل باید شناخت و بوالحسن چون به عقل نگریست او را در این راه نابینا دید تا خدایش بینایی ندهد و راه ننماید نبیند و نداند. بسیار کس را ما دست گرفتیم و از غرور عقل به راه آوردیم.»
لذا اصلاح در دین هم تابع همان خصوصیات کاربردی آن است. مثلا همین که مطالب روشنفکران دینی چون آقای گنجی این همه جلب توجه کرده است به همین دلیل است والا اگر فقها حکومت نمیکردند بهترین پژوهشهای دینی در سطح جامعه ناشنیده میماند و حتی در همین حال هم نوشتههای روشنفکران دینی ایران چون پاسخگوی نیازهای مردم جامعه نیست، از رونق افتادهاند و این نوشتهها در دیگر کشورهای اسلامی چون به نیازهای آنان پاسخ میگویند بیشتر از ایران خریدار دارند.
با توجه به این نکات به دستهبندی خوانندگان مقالات آقای گنجی در مورد قرآن و امام زمان میپردازم و اثرات این مقالات را بر هر یک از این گروهها نشان میدهم.
از برخوردهای در نشریات و بویژه سایتهای اینترنتی و دیگر منابع، مخاطبان و توجه کنندگان به این مطالب را میتوان به سه دسته تقسیم کرد.
۱ـ ناباوران به دین
کسانی که دیریست از این باورها گسستهاند یا در اثر افزایش تدریجی سطح دانششان و متجدد شدن و چه بسیار سکولار شدن نگاهشان به جهان دگرگونه و غیر قدسی شده است و یا افرادی که از سر خشم بر حکومت دینی ایران از هر چه اسلام و آموزشهای آن است متنفر و خشمگین هستند.
به حدی که این یک دکان پر رونق برای بسیاری در داخل و خارج شده است و صدها پژوهشگر در این مورد در تلویزیونهای خارج و مجالس خصوصی ایران پیدا شدهاند.
دسته ناباوران نوشتههای شما را میخوانند تا دلشان خنک شود و بگویند دیدی خود مسلمانان هم به بیپایگی و بیارزشی باورهای دینی خود اعتراف میکنند.
۲ـ مومنان
اینان که هدف اصلی شما هستند در اثر شیوهی تند و پرخاشگری که برگزیدهاید چنان خشمگینانه گوش خود را بر هر گفتهی شما میبندند که اجازه نمیدهند این نظرات حتی به سطحیترین لایههای فکری آنها هم نفوذ کند. لعن و تکفیری و پشت کردنی.
برای مقایسه کافیست یک نگاهی به همین جامعهی آمریکا بیندازید تا بدانید نوشتههای امثال شما بر مردمی که میخواهند دیندار بمانند و به همین اعتقادات دلخوش باشند چه تاثیری میگذارد.
لذا تصور نکنید که تکفیر یک مرجع یا حملات چند شخصیت سیاسی حتی در بالاترین سطوح قدرت و یا حملات روزنامهها در ایران سبب میشود که صدای شما به گوش مسلمانان مومن برسد و یا بر ذهن آنان تاثیر بگذارد، بلکه سبب میشود که حتی یاران و همفکران شما هم نخوانده، شما را منحرف بدانند و با یک کلاغ چهل کلاغ کردن مطالب شما آنهم در کشوری که فرهنگ آن بیشتر شفاهی است، شما را ناخوانده محکوم کنند.
۳ـ مسالهدارها
این تنها گروهی است که نوشتههای شما بر آنان تاثیر میگذارد، اما توجه شود اینان با مقالات شما مسالهدار نشدهاند، بلکه در اثر عملکرد حکومت جمهوری اسلامی و دیدن چهرهی بیپرده فقها و تفسیر پالوده و آرایش نشدهی آنان از دین چنین شدهاند.
و آن نوع دین هم کارکردش را در زندگی روزمرهی آنان از دست داده است. لذا نوشتههای شما فقط آنان را در رفتن راهی که اگر شما هم نباشید میروند، یاری میدهد.
و اما آقای گنجی با این دسته نیز دو مشکل اساسی دارد. یکی زبان تند ایشان است؛ زبانی که در مبارزات سیاسی بسیار کارآ و موثر است ولی مناسب بحث در مسایل اعتقادی نیست.
زیرا در اینجا ضربهها به باورها وارد میشود که ریشه در جان دارند و دیگری ضربههای پیوسته و پشت سر هم، و هنوز ذهن خواننده یک مساله را هضم نکرده و با همه وجود با آن در ستیز است که ناگهان آقای گنجی ضربهی کاری دیگری بر او وارد میکند.
هنوز مسالهی کلام الهی نبودن قرآن را که بیش از هزار سال تبلیغ شده و نظام باورهای هر مسلمانی بر آن استوار است برای این مخاطبان حل نشده است و چون گلولهای در گلو راه نفس آنان را بسته است که یک باره مسالهی نبود امام زمان و افسانهای بودن این رکن اعتقادات شیعه را میخواهد به خورد مخاطب خود بدهد و در نتیجه به جای روشنگری ذهن او، وی را زیر بار این همه خوراک فکری خفه میکند.
در نتیجه یا او را از کل دین بیزار میکند یا او را مجبور به انکار نویسنده میکند.
آقای گنجی این شیوه عمل را در فعالیتهای سیاسیاش آموخته، اما در آنجا هدف از پای انداختن و ناکارآ کردن حریف سیاسی در ذهن خواننده است، در حالی که ایشان به عنوان یک روشنفکر مسلمان هرگز خیال ویران کردن بنای دین در دل مخاطبان را ندارد.
پیامدهای منفی
همانگونه که گفته شد آقای اکبر گنجی در چهرهی فعال سیاسی سرمایهای بزرگ برای مبارزات مردم ایران است و در نتیجه بلایی بزرگ برای حکومتگران سرکوبگر شده بود؛ چه در اثر مبارزات سرسختانهی ایشان در ایران و چه در اثر جا انداختن خط استقلال مبارزات مردم ایران در سفرش به خارج از کشور تا جایی که دیگر جمهوری اسلامی هر مخالف خود را که راهی غرب شده وابسته به آنجا نمیتواند اعلام کند.
بدین سان در عمل در برابر ضربات سیاسی که اکبر گنجی به آن حکومت میزند و کلامش در بالاترین سطوح سیاسی جهان شنیده میشود، نمیتواند او را با انگ زدنها و کوهی از کاهی ساختن از خطاهای سیاسی بیارزش کند.
از این روی مقالات ایشان در مورد قرآن و امام زمان بهترین ابزار مقابله را به حکومتگران داده است که اگر چهره سیاسی او را نمیتوانستند مخدوش کنند از طریق چهره پژوهشگری و اصلاحگر دینی وی را در نزد مردم محکوم کنند تا پایگاهی را که یک فعال سیاسی بدون آن قادر به ادامه حیاتش نیست، از او بگیرند.
و ما شاهدیم که بسیاری از یاران دیرینهی ایشان و کسانی که به هرحال در طیف اصلاح طلبان دینی هستند از ایشان فاصله گرفتهاند و ما میدانیم آنچه برای حکومت اهمیت دارد شکست حریف خود است.
از این روی با بوق و کرنا ندای بیایمان شدن اکبر گنجی را سر داده و مخاطبان مسلمانی را که مورد نظر ایشان هستند و اعتبار سیاسی و حتی تحقیقی ایشان از قبول آنان میآید را به سرعت از او گریزان میکنند.
کاری که در همین زمینه با امثال آیت الله محمد مجتهد شبستری، دکتر سروش و دکتر محسن کدیور، به دلیل اعتباری که در دانش دینی یافتهاند به این آسانی نمیتوانند بکنند.
و اما عوارض این بیمهابا رفتنها فقط دامن آقای گنجی را نمیگیرد، بلکه جامعه را از خدمات بزرگی که او به عنوان یک فعال سیاسی میتواند بکند، در عمل محروم میکند، و همچنین هماندیشان و همفکران او را نیز به خطر میاندازد.
نه تنها کتبی چون کتابهایی که ایشان بدان استناد کردهاند دیگر چاپ نمیشوند تا چون آب زیر کاه در طول زمان توده کاه را به سیلاب بسپرند و چون آب زیر پی بنای حکومتی را که بر جهل و خرافه استوار است فرو ریزند، بلکه بهانه به دست محتسب میدهد که هر صدایی را در گلو خفه کند و با بسیج مردم هر سبزه نورسیده اندیشه اصلاح دینی را لگدمال کند و با تحریک غیرت دینی مردم همه غیوران فکری را خانه نشین کند.
کوتاه کلام آنکه آقای اکبر گنجی نه تنها جایگاه مناسب خود را در مبارزه با حکومت دینی درست تشخیص ندادهاند، بلکه برای مبارزه با کج فهمیهای دینی و خرافات هم شیوهی مناسبی را برنگزیدهاند.
از جمله به سوءاستفادهای که فقها از مسالهی امام زمان یا قرآن برای حفظ حکومت خود میکنند، میتوان تاخت و سخت هم تاخت، اما انکار امام زمان نه تنها دستآوردی ندارد بلکه باعث ویران کردن دستآوردهای دیگر خود ایشان و همراهانشان میشود که در نهایت به تحکیم قدرت فقها و قوت گرفتن دین خرافی کمک خواهد کرد.
این نوشته را با نکتهای در مورد یکی از نام آورترین قهرمانان جهان اسلام که اسرار هویدا کرد و سر بر سر این کار گذاشت، یعنی با «منصور حلاج» پایان میبرم.
وی در ایامی از سر شوریدگی، بیصبری و شاید عشق به قهرمانی سخنانش را که زیبنده طرح در میان اهل نظر بود بر سر کوی و بام فریاد زد که عرفان پس از گذر از دوران اولیه زهد عکس العملی خود به فساد حاکم بر جامعه دینی به پختگی رسیده بود و جنید و یارانش در مکتب بغداد بینش نویی را در اسلام تنظیم میکردند.
همان بینشی که به صورت تجربی و حسی آن در خراسان، بایزید بسطامی و خرقانی و ابوسعید ابوالخیر ارائه میکردند و آن پیریزی بنای «عرفان» در اسلام بود که با شرعیت حاکم تفاوت بنیانی داشت.
«محبت» را در اسلام به جای «ترس و خشیت» از خدا اساس کرد و رابطه بنده و پروردگار را از «عابد و معبود» و حتی «محب و محبوب» به «عاشق و معشوق» تبدیل کرد و اصطلاح «عشق» را برای اولین بار در آموزشهای دینی وارد کرد.
در آن ایام جنید و بزرگان همدل او نه تنها اندیشه خود را مدون میکردند و با عرفای مکتب خراسان و مصر در این راه داد و ستدهای فکری داشتند، بلکه با توجه به واقعیت چگونگی پذیرش دین نزد عوام و اهل شریعت و آشنایی کامل با ترفند فقها و فشاری که از این راه به خلفا وارد میآوردند و آنان را بنا به مطامع سیاسی همراه خود میکردند، میکوشیدند خود را تا حد ممکن از شمشیر برای فقیهان و حاکمان بر امان دارند تا با انتظام نظریه و اندیشه خود نه تنها جامعه را لطیف کنند که دکان متولیان دین و حکومت دینی را از رونق بیندازند.
آنگاه در چنین فضایی حلاج سراسیمه و از سر کم ظرفیتی یا شهادتطلبی یا شهرتخواهی ناگهان فریاد «انالحق» بر سر بازار زد و بیآنکه پروای نتیجه کار را داشته باشد بیتوجه به تمام هشدارهای بزرگان مکتب عرفانی بغداد اسراری را که در حد فهم عوام و فقیهان نبود، برملا کرد.
نتیجه آن شد که او قهرمان همیشگی شد و نامش در ادبیات اسلامی جاودانه شد، بیآنکه کمک چندانی به رشد تفکر عرفانی کرده باشد و «انالحق» او گامی فراتر از «سُبْحانی ما أعظمَ شَأنی» بایزید باشد.
اما در مقابل بهترین بهانه را به دست فقیهانی داد که مدتها شاهد تلاش این جماعت بودند، اما در اثر هشیاری جنید و یارانش امکان حمله به آنان را نداشتند.
فقیهان با بهرهگیری از خام طبعی حلاج، حاکمان را ـ حتی برخلاف میل شخصی خودشان ـ برانگیختند که تمام یاران مکتب بغداد را به دادگاه فرا خوانند و چنان چوب تکفیر بر سر آنان فرود آورند که ناگزیر به سکوت و خانه نشینی شوند.
و به دنبال آن فقهای پیروز شده بر حریفان پرشور صاحب نظر و تلاشگر یافتن راهی نو با تحریک عوام زمینه ساز تسلط ارتجاعی شدند که کم کم برای همیشه بر جهان اسلام حاکم شد؛ ارتجاعی که هم فقیهان را به کار میآمد هم حاکمان را.
عرفان نیز به صوفیه تبدیل شد و دکان داران خانقاهی رقیب دکان داران مسجدی شدند؛ دو دکان متفاوت اما در یک راه و یک روند و وارث شوریدگان مکتب خراسان، بغداد و مصر، خواجه عبدالله انصاری و امام محمد غزالی شدند که در بهترین تعریف آنان را فقیهانی با ذوق عرفانی میتوان خواند.
آری برای یک متفکر و فعال سراپا شور، سخت است مهار نفس و فایدهی نهایی کار را سنجیدن و سکوت به موقع را بر گفتن حق بیموقع ترجیح دادن و در این بازار گرمی که برای حمله به اهل شریعت در اثر ستم حاکمان دینی فراهم آمده است؛ عنان احساس را به حکم عقل دوراندیش نگه داشتن، اما گوش دادن به نصیحت رند جهانسوز حافظ شاید مفید باشد که:
«گره به باد مزن گرچه بر مراد بود»