(انديشهی فرانسوی در قرن بيستم: خانهی هنرمندان، چهارشنبه ۲۷ مهر، 1384)
نويسنده: محمدسعيد حنايی کاشانی
امسال تنها صدمين سال تولد سارتر نيست. مادر روزگار در سال ۱۹۰۵ چهار روشنفکر و فيلسوف برای فرانسه به دنيا میآورد: پل نيزان، امانوئل مونيه، ژان- پل سارتر و ريمون آرون. ۲۳ سال بعد (۱۹۲۸) هر چهارتن از دانشسرای عالی در رشتهی فلسفه فارغالتحصيل میشوند و در امتحان «آگرگاسيون» (آزمونی برای کسب صلاحيت در تدريس) شرکت میکنند. آرون اول و مونيه دوم میشود. سارتر مردود میشود، اما سال بعد (۱۹۲۹) اول میشود و در مرتبهی دوم، که بهزور میشود گفت دوم، چون هيئت ممتحنه بهدشواری توانستند اول و دوم را معلوم کنند، دختری قرار میگيرد به نام سيمون دو بوار که ۳ سال از سارتر کوچکتر است. اين دختر پس از آن دوست و مصاحب تمام عمر سارتر میشود. دو تن از اين چهار تن نيمهی دوم قرن را نديدند: پل نيزان در ۱۹۴۰ با ترکش نخستين گلولههای توپها در جنگ جهانی دوم کشته میشود؛ مونيه در سال ۱۹۵۰ ديده از جهان فرو میبندد و سارتر در سال ۱۹۸۰ میميرد و آرون در سال ۱۹۸۳.
کمتر فيلسوفی همچون سارتر اين اقبال را داشته است که در عمر خود شاهد شهرت و نفوذ انديشهاش باشد. اما سارتر با همهی فلاسفهای که تاکنون بودهاند متفاوت است. سارتر تنها کتابهايی دانشگاهی در بحث از «تعالی من ِ من» (۱۹۳۶) و «تخيل» (۱۹۳۶) و «طرح نظريهای دربارهی عواطف» (۱۹۳۹) و «مخيلات» (۱۹۴۰) و «هستی و نيستی» (۱۹۴۳) يا «نقد عقل ديالکتيکی» (ج اول، ۱۹۶۰؛ ج ۲، ۱۹۸۵) نمینوشت. او داستاننويس، رماننويس، نمايشنامهنويس، روزنامهنگار، فيلمنامهنويس، نظريهپرداز و ناقد ادبی و فعال سياسی نيز بود. همهی اينها شايد نشان دهد که چرا سارتر در دهههای ۵۰ و ۶۰ مشهورترين و پرنفوذترين روشنفکر و فيلسوف، بهويژه در کشورهای در حال توسعه و جهان سوم، بود و هر کجا که حاضر بود تقريباً همان شور و ازدحامی را پديد میآورد که ستارگان پاپ، خوانندگان و هنرپيشهها، و ورزشکاران مشهور به وجود میآوردند.
بنابراين، در بحث از روشنفکر و فيلسوفی که کار و انديشه و نفوذش چنين دايرهی وسيعی دارد بهتر آن است که هربار اهتمام خود را به بحث از مفهومی واحد در کار و انديشهی او معطوف کنيم. من برای بحث امروز مفهوم «خشونت» را در انديشهی سارتر انتخاب کردهام و گمان میکنم که اين مفهوم با توجه به اينکه همچنان مسأله زمان ماست يکی از بحثانگيزترين مفاهيمی است که سارتر هم شجاعانه با آن رو به رو شده است و هم ناموفق از بحث آن بيرون آمده است، چرا که او از قضا اصل را به گونهای بر پذيرش خشونت گذاشته است.
سرچشمههای خشونت در زندگی سارتر
خشونت و نفرت در آثار سارتر جای ويژهای دارد تا جايی که نويسندگانی همچون هانا آرنت و ريمون آرون زبان به نکوهش او گشودهاند و سخنان او را دربارهی خشونت غيرمسؤولانه دانستهاند. ريمون آرون، دوست ديرين و يار دبستانی سارتر، گفته است که برخی از آثار او دربارهی خشونت را بايد در ردهی آثار متمايل به فاشيسم جا داد. برخی خوانندگان نيز فضای داستانها و رمانها و نمايشنامههای او را بدبينانه و يأسآور و مشوق خودکشی يافتهاند. بنابراين، شايد خوانندهی آثار سارتر حق داشته باشد که از خود بپرسد چرا در نوشتههای او چنين خصومت و نفرتی روابط انسانها را در بر گرفته است. آيا او در کودکی خشونت بسياری ديده است که روابط انسانی را بدين گونه خشن ارزيابی میکند؟
سارتر دوساله بود که پدرش درگذشت، اما تا يازدهسالگی که مادرش دوباره ازدواج کرد، هيچ پدر يا برادر يا خواهری نداشت که بخواهد بر سر «تصاحب آغوش مادرش» با او رقابت کند و همان طور که خودش گفته است مادرش «مال خودش» بود. علاوه بر محبت مادر، او از محبت پدربزرگ و مادربزرگ و دايهی آلمانیاش نيز برخوردار بود. اما سارتر، به هر حال، يتيم بود و آسيب ديدن يکی از چشمهايش در کودکی و ظاهر نسبتآً ناخوشايندی که داشت شايد به او درکی از خصومت و نفرت در زندگی بشری بخشيد که بعدها وقايع جهان خارج نيز بر آن مُهر تأييد زد. سارتر به دليل ازدواج مجدد مادرش بهناگزير بخشی از زندگی خود را در شهرستانهای فرانسه گذراند و «ملال» زندگی شهرستانی را با تمام وجودش احساس کرد، اما «شهرستان» برای سارتر فقط «ملال» نبود، او برای «نوشتن» نيز وقت بسيار داشت و اين کاری بود که از کودکی بسيار دوست داشت و برای آن تمرين کرده بود.
سارتر، چنانکه خود گفته است، پيش از جنگ، هيچ خط ارتباطی ميان خودش و جامعه نمیديد. وقتی در سال ۱۹۲۸ از دانشسرای عالی قدم بيرون گذاشت برای خودش نظريهای طرح کرد که بر مبنای آن او «انسانی تنها» بود که حق داشت بهواسطهی استقلال انديشهاش با جامعه به مخالفت برخيزد. او بر اين گمان بود که هيچ چيز به جامعه بدهکار نيست و جامعه هيج قدرتی بر او ندارد. او آزاد است. از همين رو، سارتر میگويد که «من در تمام دوران پيش از جنگ هيچ عقيدهی سياسی نداشتم و البته در انتخابات نيز شرکت نمیکردم» (ميشل وينوک، قرن روشنفکران، ترجمهی مهدی سمسار، ص ۶۰۷). اما البته او نيز مانند همهی مردم «دلش با چپ» بود. دوستان ديگر سارتر، پل نيزان و ريمون آرون، زودتر از او به بلوغ سياسی رسيدند. اما سارتر شعار زندگی خودش را اين قرار داده بود که اول بنويسد و بعد در کنار آن زندگی خوب و سعادتمندانهای نيز داشته باشد. البته زندگی سعادتمندانه، برای سارتر، زندگی بورژواها نبود. چرا که عليه همين بورژوازی بود که او رمان «تهوع» (۱۹۳۸) و داستان کوتاه «ديوار» (۱۹۳۸) را نوشته بود. قهرمانان سارتر در اين دوره همچون خودش تنهايند و رفتاری کم و بيش آنارشيستی و لذتطلب و صلحجو دارند.
اما همينکه در سال ۱۹۳۹ برگ احضار به خدمت سربازی را به دست سارتر میدهند، «جامعه» ناگهان وارد مغز سارتر میشود. سارتر به جبهه میرود و در خط «ماژينو» دورهی «جنگ قلابی» را میگذراند و نوشتن «سن عقل» نخستين جلد از سهگانهی «راههای افتخار» (شامل سه رمان «سن عقل»، «تعليق» و «دلمردگی») را در اوقات بيکاری شروع میکند. سارتر در تابستان ۱۹۴۰ به اسارت نيروهای آلمانی درمیآيد و يک سالی را در اردوگاه اسرا سپری میکند، اما بعد در مارس ۱۹۴۱ با گواهی پزشکی آزاد میشود. سارتر توانسته بود آلمانيها را متقاعد کند که چشم معيوبش مانع از حفظ تعادل اوست.
سارتر از اين پس ديگر نمیتواند «تنها» باشد. او مجبور است که صف خود را انتخاب کند. به فکر مبارزه با اشغالگران میافتد و برای اين کار دست به سازماندهی میزند و چون توفيقی در کار مبارزهی عملی نمیيابد دست به کار نوشتن نمايشنامهها و مقالات سياسی میشود. سارتر در اثنای سالهای جنگ نمايشنامههای «مگسها» (۱۹۴۳) و شاهکار فلسفیاش «هستی و نيستی» (۱۹۴۳) و «در بسته» (۱۹۴۴) را منتشر میکند.
خشونت و ديگری: «مگسها»
«مگسها» روايتی جديد است از «اورستيا»ی آيسخولوس. اورستس پسر آگاممنون به خانه و به سرزمين مادریاش بازمیگردد تا انتقام پدرش را از قاتل او، ايگيستوس، و مادرش، کليتمنسترا، بگيرد. خدای خدايان ژوپيتر يا زئوس در اين کار با او همراه نيست و سعی میکند ايگيستوس را آگاه کند تا در برابر اورستس از خود دفاع کند. ژوپيتر آيين توبهی عمومی را بر شهر حاکم کرده تا مردمان سر به راه و مطيع باشند. اما با اين وصف او نمیتواند مانع از کار «اورستس» شود، و او را آزاد میگذارد، چون خودش او را آزاد آفريده است. «اورستس» از آزادی خود و امکان انجام دادن هر عملی بر خلاف ميل ژوپيتر آگاه میشود و انتقام خود را میکشد و به کفارهی آن از شهر خارج میشود تا در تنهايی و انزوا روزگار بگذراند.
نمايشنامهی «مگسها» در زمان اشغال فرانسه به دست نازيها و حکومت دستنشاندهی آنان به روی صحنه میرود و بعد از چندشب از صحنه پايين آورده میشود. فرانسويان همدست با اشغالگران فهميدهاند که «پيام» اين نمايشنامه چيست. سارتر در اين نمايشنامه مسألهای را طرح میکند که برای او در تمامی آثار و نيز زندگیاش اساسی است: آزادی. اما اين آزادی در دو ساحت مابعدطبيعی و اجتماعی بايد وجود داشته باشد. ما از جنبه «مابعدطبيعی» آزاديم چون «خدا» ما را آزاد آفريده است و او خود نمیتواند در اين جهان مانعی بر سر راه ما باشد. از سوی ديگر، امکان «آزادی» به تحقق «آزادی» يا «آزاد شدن» میانجامد و فرد در اين راه با شورش بر جامعه و خدای حاکم بر آن که میتواند هم «اجتماعی» و هم «مابعدطبيعی» باشد به آزادی دست میيابد. تغييری که سارتر در روايت خود نسبت به روايت يونانی اين داستان داده بود اين بود که خدای «يونانی» و عدالت عالمگير او را برداشته بود و او را به نحوی مسيحی کرده بود و در طرف نظام حاکم قرار داده بود. بدين ترتيب، در روايت او نظام جبار حاکم و دين حاکم بر جامعه هردو مخالف با آزادی انساناند، و بدين ترتيب شخص شورشی هيچ جايی در جامعه نمیيابد. اما فرد به هر حال ناگزير است که خودش را انتخاب کند و از زمرهی تسليمشدگان نباشد.
از سوی ديگر، در اين دوره، اعضای نهضت مقاومت فرانسه ناگزير بودند که نه تنها مهاجمان آلمانی را بکشند بلکه هموطنان فرانسوی خود را نيز برخلاف قوانين حکومت وقت و اصول مذهب کاتوليک بکشند. سارتر در اينجا با «ناسازه»ای اخلاقی رو به رو بود: چگونه میشود هم به آيين خدا/جامعه گردن گذاشت و هم به حس اخلاقی خود پايبند بود. سارتر حکومت وقت و مردمان تسليم به حکم آن را درخور نابودی میبيند و از نظر او هيچ چيز نمیتواند از اين فرجام پيشگيری کند يا آن را به تحقق نزديک سازد، مگر ارادهای انسانی. از آنجا که انسان آزاد و مسؤول اعمال خود آفريده شده است، هرکس بايد تاوان عمل خود را پس بدهد.
همان طور که پيشتر گفتيم، سارتر در دههی ۱۹۳٠ در سياست درگير نبود، گرچه به گفتهی خودش «مانند همهی مردم دلش با چپ» بود. اما سالهای جنگ وضع را عوض کرد و اشغال و مقاومت مسائلی تازه پيش آورد. سارتر خود را به اصلاح اجتماعی متعهد کرد و متقاعد شد که نويسنده بايد در مسائل عصر خود درگير شود. او مجلهای پرنفوذ با عنوان «عصر جديد» منتشر کرد و در اين کار سيمون دو بوار و موريس مرلوپونتی و ريمون آرون نيز او را ياری دادند. او در معرفی شمارهی نخست مجله (اکتبر ۱۹۴۵) انديشهی ادبيات «متعهد» را مطرح کرد و اصرار ورزيد که شکست در پرداختن به مسائل سياسی مترادف با حمايت از وضع موجود است.
از همين دورهی جنگ است که برای سارتر «تعهد» در ادبيات معنا میيابد. در فردای پايان جنگ نويسندگانی به محاکمه خوانده میشوند که با اشغالگران همکاری کردهاند. چه بايد کرد؟ آيا معنای «عدالت» در جايی که پای نويسندگان و روشنفکران در ميان باشد میتواند معنايی متفاوت با معنای «عدالت» در جايی ديگر داشته باشد؟ سارتر در همين مجلهی «عصر جديد»ش فوراً به مسئوليتناپذيری نويسندگان میتازد. از نظر او، «هر نوشتهای خواه ناخواه "يک جهت" دارد و نويسنده به هر حال وارد معرکه میشود. او هر کار که بکند داغی بر پيشانی دارد و در معرض ديد ديگران است، و حتی تا دورترين زوايای گوشهنشينیاش هم از قضاوت عمومی در امان نيست. زيرا نويسنده هيچ وسيلهای برای گريز ندارد؛ حتی خاموشی نيز نمیتواند بگزيند. بنابراين، از نظر او، ضروری است که دوران خود را تنگ در آغوش بگيريم و لحظهای از زمان خود غافل نشويم» (ميشل وينوک، ص ۶۱۲؛ با تغييراتی در متن ترجمه).
سارتر در ادامه میگويد که «نويسنده همواره موضعی دارد. هر سخن او طنين و انعکاسی دارد و هر سکوتش نيز. به نويسنده رسالتی داده شده است و آن معنا بخشيدن به عصر خود و مشارکت در تغييرات ضروری آن است. حالا ديگر جای بحث از آن نيست که از رماننويس يا فيلسوف خواسته شود تا در کنار ديگر آثارش مقالههای سياسی نيز بنويسد يا شکايتنامه و اعتراضيه امضا کند. سارتر تأکيد میکند که هر نوشتار، حتی "تخيلی"، سودبخش است و هر نوشته تعهدآور. کلمات تپانچههای آمادهی شليکاند. بنابراين لازم است با دقت نشانهرويم تا به اشتباه کودکی را از پا در نياوريم» (وينوک، ص ۶۱۳).
سارتر نويسندهی جدلی پرقدرتی است. لحن گزندهی او حتی در نقد آثار و عقايد و انديشههای دوستانش نيز مشهود است. و در سالهای بعد او با کمتر کسی میتواند دوست بماند و دوستیاش را ادامه دهد. سارتر از آن دست ناقدانی است که با کلمات خود زخم میزنند و میکُشند. چنين است که اندک اندک سارتر به روزنامه نيز قدم میگذارد تا رهبری نسل تازه و جوانی را به دست گيرد که از اين پس به دنبال اويند. او در دهههای پنجاه و شصت همچنان به جنگ خود ادامه میدهد و در هرکجا که جنگی است او به دفاع از «طرف ضعيف» در آن جنگ پايبند و مشتاق است.
خشونت و ديگری: «هستی و نيستی»
سارتر در کتاب دشوار «هستی و نيستی» به روابط انسانی میپردازد. اين کتاب شامل چهار بخش و يک نتيجهگيری است. بخش سوم این عنوان را دارد: بودن - برای - ديگران. اين بخش ۳ فصل دارد که هريک شامل چند بند است. عنوان فصل اول عبارت است از: وجودِ ديگران؛ مهمترين بند در اين فصل به «نگاه» مربوط است. عنوان فصل دوم چنين است: بدن؛ و بند «برای - ديگران» يکی از بندهای آن است. عنوان فصل سوم چنين است: روابط ملموس با ديگران؛ و مشهورترين بند آن به بحث از عشق و زبان و آزارخواهی اختصاص دارد.
سارتر استعداد شگرفی در روانشناسی فلسفی دارد و اين بخش از کتاب او شايد يکی از تاريکترين و در عين حال جذابترين و ابتکاريترين بحثهای او را در بر داشته باشد. از نظر سارتر، روابط ما با ديگران روابط دو «سوژه» يا «فاعل» با يکديگر است. هريک از ما ديگری را «میبيند» و با نگاه خود او را به «شیئی» برای شناخت و تصرف و سلطه تبديل میکند. «نگاه» ديگری بدين ترتيب ما را میهراساند و نخستين واکنش ما به اين نگاه معمولاً به صورت «شرم» ابراز میشود. سپس هريک از ما میکوشد که از زير نگاه ديگری بگريزد يا با گستاخی بيشتر نگاه او را پس بزند. حاصل اين است که در پايان «دو» نگاه نمیتواند وجود داشته باشد. بدين طريق، از نظر سارتر، در هرکوشش ما برای شناسايی يکديگر، يا «شرم» و «ترس» قدم به ميان میگذارد، يا «خشونت» برای تلافی و پس زدن نگاه خيرهی ديگری و دور کردن او و حتی از ميان برداشتنش. تلاش «دو سوژه» هيچگاه نمیتواند با موفقيت قرين باشد، چون هرکس میخواهد خدا باشد. اما خدايان نمیتوانند وجود داشته باشند.
«عشق» شايد کوششی باشد که ما برای از ميان برداشتن اين رابطهی خصمانه میکنيم. اما عشق نيز نوعی «خودفريبی» است، چون ما در واقع خواهان امنيتی هستيم که از رهگذر به رسميت شناخته شدن در نزد ديگری میيابيم. هريک از ما خواهان اين است که کسی او را «دوست داشته باشد»، چون هريک از ما میخواهد «خودش را آدم مهمی بشمرد، آدمی که ارزش دارد دوست داشته شود و اين به ما اطمينان به نفس و احساس اهميت داشتن میدهد». بدين طريق، ما از بیمعنايی و ناچيزی زندگی خود میرهيم و احساس خوشبختی میکنيم. اما اين نيز سرابی فريباست. ما بسی زود پی میبريم که خود را فريب دادهايم و در عشق نيز هيچ گونه يگانگی وجود ندارد. چون ما، در عشق، فقط میتوانيم با تن معشوق يگانه شويم، آن هم برای لحظاتی، و ذهن معشوق همواره از دسترس ما دور باقی میماند. ما نمیتوانيم به ذهن يکديگر دست يابيم، زيرا چيزی که ما میخواهيم روح و ذهن ديگری است، در نتيجه شکست میخوريم.
خشونت و ديگری: «در بسته»
نمايشنامه «در بسته» (۱۹۴۴) به بررسی موقعيتی میپردازد که در آن هرکس مجبور است اعمالش را برای ديگری توجيه کند. در چنين موقعيتی هرکس بايد خودش را به نحوی برای ديگری عريان کند و در معرض ديد او قرار دهد. نمايشنامه «در بسته» چنين مضمونی را دستمايه بحث قرار میدهد. يک مرد و دو زن در اتاقی با هم نشستهاند. اينجا جهنم است. هرسه میدانند که به جهنم آمدهاند، اما تعجبشان از اينجاست که آنچه بارها پيش از اين دربارهی جهنم شنيده بودند در اينجا وجود ندارد. هيچ يک از ابزارهای شکنجه در اينجا موجود نيست. اما آنان رفته رفته پی میبرند که «جهنم» چيست. جهنم همين است که آنان مجبور باشند با يکديگر باشند.
در ابتدای اين نمايش هريک از سه شخصيت میکوشند «گناه کوچکی» برای خود اختراع کنند تا از «شرم» حاصل از «نگاه» ديگری برهند، اما بعد از آنکه پی میبرند فريبکاریشان ديگر حتی نمیتواند خودشان را گول بزند زبان به گفتن حقيقت میگشايند و میگويند که «چه» کاره بودهاند و «چرا» اينجا هستند. در پايان نمايش بر هريک از آنان معلوم میشود که ديگر فرصتی برای «تغيير» نيز وجود ندارد، چون آنان «مرده»اند و ديگر «شدهاند آنچه شدهاند». اين اتاق دری برای خروج واقعی ندارد، چون هيچ خروجی در کار نيست. بنابراين، مرد نمايش که حقيقت را بهتر از دو زن نمايش فهميده است، میگويد: «دوزخ حضور ديگران است».
خشونت نهادی: «دستهای آلوده»
سارتر در سال ۱۹۴۸ نمايشنامهای مینويسد با عنوان «دستهای آلوده». اين نمايشنامه داستان کمونيستی جوان به نام هوگوست که از طرف حزب کمونيست مأمور میشود هودرر يکی از رهبران حزب در بالکان را به قتل برساند. اتهام شخص محکوم به قتل اين است که میخواهد «سياستی» را در پيش بگيرد که «سازشکاری» با سلطنتطلبان و ميانهروها برای دفع خطر آلمانيهاست. حزب او را متهم میکند که درصدد است منافع زحمتکشان را فدای طبقه حاکم کند. هوگو خود را از انجام مأموريت ناتوان میيابد، زيرا تاکنون کسی را نکشته است. اما اتفاقی روی می دهد که او به آسانی هودرر را هدف قرار میدهد: چون همسرش را در آغوش هودرر میبيند، از روی غيرت او را میکشد. بعدها هوگو میفهمد آنچه هودرر میخواست انجام دهد چندسال بعد سياست رسمی حزب شده است. بنابراين، آنچه چندسال پيش «خيانت» تصور میشد اکنون «خدمت» است.
برای بسياری کسان اين نمايشنامه افشاگر اطاعت کورکورانه يا سر به نيست کردن همتايان و همرزمان، با توسل به اتهامهای بیاساس و به شيوهی جنايتکارانه، در احزاب کمونيستی بوده است. اما سارتر بهوضوح چنين مقصودی نداشته است، يعنی نمیخواسته است فقط بر اين نکته تأکيد کند، چراکه اگر میخواست چنين کند پايان نمايش را به ماجرايی خانوادگی نمیکشاند. به همين دليل سارتر در سال ۱۹۵۲ نمايش اين نمايشنامه را در وين ممنوع ساخت تا از آن برای تبليغات ضدکمونيستی استفاده نشود. آنچه سارتر در اين نمايشنامه بهوضوح مقصود دارد اين است که «در سياست پاکی معنا ندارد، چون نمیتوان حکومت کرد و پاک ماند!» سياست تابع مقتضياتی است که گاهی خشونت، گاهی سازش، گاهی حيله و نيرنگ لازم دارد. چگونه میشود بدون اينها در ميان افرادی شريرتر از خود دوام آورد؟ آنچه «سياستی» را عادلانهتر و بهتر از «سياستی» ديگر میسازد فقط «شرّ کمتر» است. پس، نبايد از «آلودگی دستها» ترسيد. هودرر فرقش با هوگو همين است. او مرد عمل است و «رهبر» است و هوگو «دنبالهرو» است و تابع افراد بالاتر از خود. و البته، از نظر سارتر، هرگز نبايد کورکورانه مطيع شخصی ديگر بود. ما همه بايد «رهبر» باشيم و به کمتر از آن رضايت ندهيم. وجدان خود ما بايد بالاترين فرمانده ما باشد. در اين صورت است که از اشتباه کردن نمیهراسيم. اما آيا خشونت میتواند توجيهی برای مقاصد «خير» ما باشد؟
خشونت نهادی: «شيطان و خدا»
آنچه سارتر در «دستهای آلوده» مطرح کرد، يعنی «ناپاکی دستها در سياست» و نياز به «عمل» به هر قيمتی، در نمايشنامهای ديگر با تفصيل و شخصيتپردازی محکمتر و با موقعيتی تاريخیتر باز مطرح میشود. نمايشنامه «شيطان و خدا» (۱۹۵۲) يکی از بهترين تأملات سارتر را دربارهی واقعيت خشونت و کنش سياسی و انقلابی و نيز مقولات کهن اخلاقی، «خير و شرّ»، ارائه میکند. اين نمايشنامه مضمون خود را از قرن شانزدهم، در اثنای دورهی دينپيرايی و نهضت لوتری و قيام دهقانان عليه اربابان، میگيرد. گوتز، فرزند نامشروع يکی از اشراف و فرماندهی سپاه، مردی جنايتکار و خونريز است که در کار خود بسيار موفق است. او شرّ را پيشه خود ساخته و از اين حيث به خود میبالد. او با مرگ نابرادری خود مالک قانونی املاک پدر خويش میشود، اما هنوز احساس خشنودی و رضايت از زندگی ندارد. کشيشی زيرک و متقلب به نام هاينريش او را متقاعد میکند که برای شرير بودن نيازی به کُنش نيست و اين جهان چنان جای پليدی است که حتی گوشهگيران نيز نمیتوانند از آن در امان باشند. گوتز با او عهد میکند که به نيکی گرايد تا به او نشان دهد نيک ماندن در اين جهان ممکن است. گوتز تصميم میگيرد که زمينهای خود را به دهقانان واگذارد، اما ناستی رهبر دهقانان به او میگويد زمان مقتضی هنوز نرسيده است و اگر او به چنين کاری دست يازد، اين کار به شورش زودهنگام دهقانان میانجامد و آن گاه اربابان آنان را به راحتی قلع و قمع میکنند. گوتز به اندرز ناستی گوش نمیدهد و تصميم خود را به اجرا درمیآورد تا جامعهای نمونه و مبتنی بر برادری و مالکيت عمومی بنا کند. اما سير حوادث درستی نظر ناستی را اثبات میکند و ناستی که میبيند دهقانان شورشی در آستانهی قلع و قمع قرار دارند از گوتز میخواهد حالا که کار را بدين جا رسانده خود فرماندهی شورشيان را به دست گيرد تا آنان در نبرد با اربابان پيروز شوند. گوتز که نمیخواهد همچون گذشته دست به خون کسی بيالايد و فرمان اعدام کسی را بدهد از اين کار خودداری میکند و در عوض تصميم میگيرد به نزد شورشيان برود و آنان را به تسليم تشويق کند، چون شکست آنان حتمی است. شورشيان او را به باد استهزاء و دشنام میگيرند و او با طلب هدايت از خدا برای آنان باز میگردد. اما اندکی بعد باخبر میشود که شورشيان دهکدهی نمونه او را ويران کردهاند، زيرا اهالی دهکده هيچ مقاومتی برای دفاع از آن از خود نشان ندادهاند. گوتز از زندگی در ميان جماعت مأيوس میشود و به جنگل میرود تا با آزار خود گناهان آدميان را بازخرد. اما سپس از ناستی میشنود که اربابان موفق شدهاند شورش را سرکوب کنند. او بار ديگر با هاينريش، همان کشيشی که او را به گوشهگيری توصيه کرده بود، رو به رو میشود و هاينريش به او نشان میدهد که سخنش درست بود و او نتوانست در اين جهان به کسی نيکی کند. گوتز متقاعد میشود که در اين جهان هيچ چيز نمیتواند راهنمای او باشد و او در جهانی تنها و بیخداست و خود بايد راه خويش را بيابد. ناستی دوباره فرماندهی شورشيان را به گوتز پيشنهاد میکند و او پس از ترديد میپذيرد و در همان آغاز کار دستور میدهد که فراريان از جنگ را اعدام کنند. او باز نظم را با خشونت تحميل میکند.
«شيطان و خدا» دوراههای را در مقابل ما قرار میدهد که شايد يکی از تراژيکترين موقعيتهای تاريخ بشر باشد. مدافعان «نظم موجود» و براندازان «نظم موجود» هردو به خشونت دست میيازند و بدون خشونت قادر به ايجاد هيچ نظمی نيستند. اين موقعيت را ظاهراً با هيچ انديشهی انتزاعی يا فرمان مطلق اخلاقی نمیتوان حل کرد. اين نمايشنامه تا اندازهی بسياری يادآور «آنتيگونه»ی سوفوکلس است و تفسيری که هگل از اين نمايشنامه میکند. هگل در تفسير خود از «آنتيگونه» تراژدی را ميان «قانون الهی» و «قانون مدنی» میبيند و «قانون مدنی» را برمیگزيند، و حق را به کرئون میدهد، و به اصطلاح محافظهکار میشود و سارتر انقلابی تعارض را ميان «وضع موجود» و «وضع مطلوب» میبيند، با اين تفاوت که قهرمان او که در ابتدا در طرف محافظهکاران بود اين بار ترجيح میدهد که در طرف انقلابيان باشد، اما بر چه اساسی بايد طرف انقلابيان را گرفت؟ چون به هر حال نفی وضع موجود بهتر است. اما آيا واقعاً صرف نفی وضع موجود میتواند به وضع مطلوب بينجامد؟ نمايشنامههای سارتر نشان میدهند چرا او دوست دارد از نمايشنامه برای نشان دادن «موقعيت بشری» استفاده کند. آنچه سارتر در اين نمايشنامه مطرح میکند چيزی است که با هيچ انديشهی از قبل پرداختشدهای قابل محاسبه نيست: در جايی که خشونت پا به ميدان گذارد، نه سکوت و نه عزلت نمیتواند دامن کسی را از آن دور نگه دارد، تنها چاره مقابله است و مقابله خونين است و با قواعدی به اجرا درمیآيد که شايد هيچ منطقی جز خود «کنش» نتواند آن را توجيه کند. به نظر میآيد که سارتر در اين نمايشنامه میتواند توجيهی يکسان، هم برای محافظهکاران و هم برای انقلابيان، بيان کند. اما، بالاخره، چه کسی در انجام خشونت برحق است؟
خشونت نهادی: «نقد عقل ديالکتيکی»
سارتر در سال ۱۹۶۰ «نقد عقل ديالکتيکی» را منتشر میکند که به بحث از روابط اجتماعی اختصاص دارد. اين کتاب ارائهکنندهی فلسفهی تاريخ سارتر است و قرار بود در دو جلد منتشر شود. اما انتشار جلد دوم آن تا ۵ سال بعد از مرگ سارتر به تأخير افتاد. «نقد عقل ديالکتيکی» نشاندهندهی دورهای از انديشهی سارتر است که او از مارکسيسم تأثير میپذيرد و حتی آن را به فلسفهی خودش ترجيح میدهد. سارتر در اين دوره متقاعد شده است که مارکسيسم «فلسفه»ی مسلط دوران است و از آن نمیتوان پيشی گرفت. او «اگزيستانسياليسم» را «ايدئولوژی» میخواند و آن را همچون موجودی طفيلی در کنار مارکسيسم قرار میدهد.
سارتر در اين کتاب از برخی تعاليم مارکسيستها انتقاد میکند و میکوشد با توجه به گفتههای خود مارکس و انگلس (سارتر خود را «مارکسی» میخواند و نه «مارکسيست») نظريهی مشهور «جبر تاريخی» را به نحوی با انديشهی «آزادی» در فلسفهی اگزيستانسياليستی خودش وفق دهد. در اين کتاب او ديگر مانند کتاب «هستی و نيستی» بر اين اعتقاد نيست که تخاصم و تضاد شرط روابط انسانی است، گرچه آن را هنوز از عوامل اصلی تاريخ بشر میشمارد. چگونگی درآميختن افراد و تشکيل گروههای اجتماعی متشکل، از نظر سارتر، تنها بهواسطهی «ميثاق اجتماعی» نيست، بلکه رعب و وحشت نيز در تشکيل آن مؤثر است. زور و اجبار عامل اتحاد گروه است تا هنگامی که گروه سازمان بيابد و دارای نهادهای اجتماعی شود. تخاصم و تضادی که ميان افراد و اقوام به وجود میآيد نتيجهی «کميابی» و عُسرتی است که انسانها در زندگی با آن رو به رو میشوند، و نه آن طور که هابز و فرويد عقيده داشتند نتيجهی رانههای تهاجمی و فطری خود انسان. بدين ترتيب، کميابی ضروريات زندگی مردمان را به يکديگر بدگمان و آنان را از ادامهی زندگی نامطمئن میسازد و اين امر حتی در هنگامی که آنان با جنگ رو به رو نيستند نيز برايشان مايهی تشويش خاطر است. نهادها و اختراعات و تمدن بشری نيز نمیتواند به اين کميابی و تشويش پايان دهد، چون انسان برای ادامهی زندگی خود «طبيعت» را نابود میکند و با نابود کردن طبيعت خود را نيز در معرض نابودی قرار میدهد. کوشش سارتر در اين کتاب پی ريختن طرحی برای «انسانشناسی ساختاری» است تا در جلد دوم آن نشان دهد که چگونه انسان میتواند خود را از مهلکهی تاريخ برهاند. بدين ترتيب، سارتر، همچون ريکاردو و مارکس، کميابی غذا و ديگر نيازهای ضروری انسان را تعيينکنندهی روابط اجتماعی میشمرد. و از همين کميابی است که خشونت ساختاری و شخصی نتيجه میشود. از نظر سارتر، رهايی از اين خشونت تنها با خشونت انقلابی در نفی اين خشونت و آمدن «وفور سوسياليسم» ممکن است. سارتر در سال ۱۹۷۷ اعلام کرد که ديگر مارکسيست نيست. جلد دوم «نقد عقل ديالکتيکی»، در سال ۱۹۸۵، پنج سال بعد از مرگ سارتر منتشر شد.
خشونت نهادی: مقدمهی «دوزخيان زمين»
فرانتس فانون در سال ۱۹۶۱ کتاب معروف خود «دوزخيان زمين» را به همراه مقدمهای از سارتر منتشر کرد. مقدمهی سارتر به اين کتاب خطابهای شيوا و برانگيزنده است، خطابهای که استعمارگران و همدستان داخلی آنان را مخاطب میسازد تا آيندهی خود را از پيش ببينند. آنچه سارتر و فانون در ظاهر میخواستند، يا گمان آن را داشتند، با استقلال الجزاير و ديگر مستعمرات افريقا به تحقق پيوست، اما «انسان نو» و «جامعی» که فانون آرزوی آن را داشت، انسانی که ديگر اروپا را خانهی خود نداند و فرهنگی ديگر به وجود آورد که ارزشهايی ديگر داشته باشد، هرگز به وجود نيامد. مقدمهی سارتر به اين کتاب دارای سخنانی است که دست کم امروز ديگر کمتر کسی میتواند به اين سخنان باور داشته باشد و به تروريسم محکوم نشود. هانا آرنت در جستار مشهور خود «دربارهی خشونت» به مقايسهی ژرژ سورل و سارتر میپردازد تا نشان دهد سارتر چگونه در طرفداری از خشونت از همهی فيلسوفانی که تاکنون بودهاند پيشی گرفته است.
سورل کوشيد از مارکسيسم و فلسفهی حيات برگسون آميزهای به وجود آورد. اما وقتی کوشش او را با کار سارتر مقايسه میکنيم میبينيم اين کار او تا چه اندازه شبيه به کار سارتر در تلفيق اگزيستانسياليسم و مارکسيسم است، هرچند کار او از حيث ظرافت و پختگی به پای سارتر نمیرسد. به گفتهی هانا آرنت: «سورل به مبارزهی طبقاتی از نظرگاه نظامی مینگريست ولی سرانجام هيچ چيز خشونتآميزتر از افسانهی معروف اعتصاب عمومی پيشنهاد نکرد و اين کاری است که در چشم ما امروز بيشتر به مقولهی سياست خالی از خشونت تعلق دارد. ليکن پنجاه سال پيش همين پيشنهاد کوچک، به رغم موافقت پرشور سورل با لنين و انقلاب روسيه، او را به فاشيست بودن مشهور کرد. سارتر در پيشگفتاری که به کتاب «نفرينيان خاک» [«دوزخيان زمين»] اثر فانون نوشته است در ستايش خشونت به مراتب از سورل در کتاب معروف «تأملاتی دربارهی خشونت» جلوتر میرود و حتی از خود فانون هم که سارتر میخواهد بحثهای او را به نتيجه برساند پيشی میگيرد و با اين وصف به «گفتههای فاشيستی سورل» اشاره میکند. اين نشان میدهد که تاچه حد سارتر از اختلاف اساسی خود با مارکس در زمينهی خشونت ناآگاه است به ويژه وقتی که میگويد "خشونت سرکوبیناپذير ... همان انسان است که خود را باز میآفريند"، و میافزايد که از راه "خشم ديوانهوار است" که "نفرينيان خاک" میتوانند "انسان شوند"» (هانا آرنت، خشونت، ترجمهی عزتالله فولادوند، ص ۷–۲۶).
آرنت در ادامهی بحث خود متذکر میشود که «"انديشهی خودآفرينی انسان کاملاً در سنت فکری هگل و مارکس جای دارد و پايهی هرگونه اعتقاد چپگرا به اصالت بشر است". اما در فلسفهی هگل، انسان خود را از راه "انديشه" میسازد و در فلسفهی مارکس از راه "کار". و آنچه هگل و مارکس و سارتر ظاهراً مشترک دارند همين "خودآفرينی" است، اما فاصلهای عظيم است ميان "انديشه" و "کار" و "خشونت"». بنابراين، وقتی سارتر در مقدمهی «دوزخيان زمين» مینويسد: «کشتن يک اروپايی با گلوله مانند اين است که با يک تير دو نشان بزنيم ... به جا میماند يک انسان مرده و يک انسان آزاد». آرنت فوراً متذکر میشود:«اين جملهای است که مارکس هرگز ممکن نبود بنويسد» (ص ۲۸).
سارتر، در اين مقدمه، فانون را ستايش میکند که بعد از انگلس نخستين کسی است که «قهر» را باز وارد تاريخ میکند. اما سارتر میافزايد که فانون در اين گزارش فقط آنچه را هست توصيف میکند. او گزارشگر تاريخ است. آرنت در جستار خود نشان میدهد که «ستايش تازه و انکارناپذير خشونت به وسيلهی دانشجويان دارای يک ويژگی عجيب است. لحن سخن مبارزان علناً ملهم از فانون است ولی برهانهايی که برای اثبات نظريهی خويش عرضه میکنند آش شله قلمکاری است مرکب از انواع پسماندههای مارکسيستی. اين امر برای کسی که نوشتههای مارکس يا انگلس را خوانده باشد براستی حيرتانگيز است. کيست که بتواند صاحب يک ايدئولوژی را مارکسيست بخواند [و] در حالی که ايمان وی در گرو "تنپروران بیطبقه" است، اعتقاد میورزد که "پيشتازان طغيان در شهرها لومپن پرولتاريا خواهد بود" و اميد میبندد که "چراغ راه مردم را گنگسترها روشن خواهند کرد؟" سارتر با زبردستی که در کلام دارد اين ايمان جديد را به قالب بيان کشيده است. او اکنون بر مبنای کتاب فانون معتقد شده است که "خشونت هم مانند زوبين آشيل میتواند زخمهايی را که خود زده است التيام بخشد". اگر اين راست بود، انتقام داروی بيشتر دردهای ما میشد» (ص ۳۸).
آرنت در ادامهی سخن خود در نقد فانون و سارتر میگويد: «وقتی اين گفتههای پرطمطراق و نامسؤول را میخوانيم و از نظرگاه آنچه دربارهی تاريخ انقلابها و طغيانها میدانيم به آنها مینگريم، دچار وسوسهای میشويم که معنايشان را انکار کنيم و آنها را به حساب حالتی گذرا يا نادانی و احساسات شريف مردمی بگذاريم که چون با رويدادها و تحولاتی بیسابقه رو به رو شدهاند و وسيلهای برای حل و فصل ذهنی آنها ندارند، انديشهها و هيجانهايی را دوباره زنده میکنند که مارکس اميدوار بود انقلاب را برای هميشه از شرّ آنها برهاند. کيست که هرگز شک کرده باشد که کسانی که مورد تجاوز قرار گرفتهاند خواب خشونت میبينند، که ستمديدگان "لااقل روزی يک بار خواب میبينند" به جای ستمگران مستقر شدهاند، که تنگدستان ثروت توانگران را به خواب میبينند، که آزارديدگان خواب میبينند "نقش صيد را با صياد" و در جايی که در ملکوت، "آخرين، اولين خواهد بود و اولين، آخرين"، نقش آخرين را با اولين عوض کردهاند؟ نکتهی اساسی در نظر مارکس اين بود که خوابها هرگز به حقيقت نمیپيوندند. نادرالوقوع بودن طغيان بردگان و قيام محرومان و مظلومان مشهور است. چندبار هم که چنين واقعهای پيش آمده، همان "خشم ديوانهوار" رؤياها را برای همه به کابوس مبدل کرده است و تا جايی که من میدانم هيچ گاه نيروی اين فورانهای "آتشفشانمانند" به گفتهی سارتر "برابر با فشاری که بر آنها وارد میشد" نبوده است. نهضتهای رهايیبخش ملی را با اين گونه فورانها يکی دانستن به معنای پيشگويی نابودی آنهاست، البته قطع نطر از اينکه در صورت پيروزی هم که چندان محتمل نيست، فقط افراد عوض میشوند نه دنيا يا دستگاه. فکر اينکه چيزی به نام "وحدت جهان سوم" وجود دارد که ممکن است با شعار جديد عصر "استعمارزدايی" بدان خطاب کرد و گفت "بوميان همهی کشورهای رشدنيافته متحد شويد" (جملهی سارتر) مساوی است با تکرار بدترين اوهام مارکس منتها در سطحی بسيار گستردهتر و با قابليت توجيه به مراتب کمتر. جهان سوم يک واقعيت نيست، يک ايدئولوژی است» (آرنت، ص ۴٠-۳۹).
يک دهه بعد، با پيروزيهای نهضتهای آزاديبخش، واقعيتی که هانا آرنت از آن سخن گفت بيشتر روشن شد. سارتر، که در همهی عمر از مخالفان «وضع موجود» حمايت میکرد و روشنفکر را کسی میدانست که با وضع موجود مخالف باشد، به چشم خود ديد که چگونه سيل پناهندگان از کشورهای انقلابی به همين کشورهای «محافظهکار سرمايهداری» روانه شدند تا از حداقل حقوق انسانی خود برخوردار باشند. سارتر در سال ۱۹۷۱ علناً از حمايت از فيدل کاسترو دست برداشت و در سال ۱۹۷۷ نيز اعلام کرد که ديگر مارکسيست نيست.
روشنفکران ايرانی و سارتر
سارتر يکی از پرنفوذترين روشنفکران اروپايی در کَشورهای در حال توسعه و جهان سوم بود. اما البته نفوذ او با مارکس مقايسهپذير نبود. شايد از همين رو بود که خود او هم زير نفوذ مارکس قرار گرفت. اگر برای روشنفکران کشورهای در حال توسعه و جهان سوم پيش از هرچيز انديشههای اجتماعی و تخاصم با سرمايهداری و وعدهی تحقق عدالت و ايجاد بهشت بر زمين بود که آنان را مفتون مارکس میساخت در انديشهی اگزيستانسياليستی سارتر، انديشهای که از فرد تک و تنها و بیمعنايی جهان سخن میگفت، چه چيزی برای شيفتگی روشنفکران کشورهای در حال توسعه و جهان سوم نسبت به او وجود داشت؟
سارتر نويسندهای درخشان بود و میتوانست به خوبی خوانندگان آثار خود را زير تأثير قرار دهد. او از سويی فردگرا و آزاديخواه و از سويی ديگر «متعهد» به مبارزه با استعمار و ستم و نابرابری و فقر بود. از همين رو آثار سارتر در سالهای ۴۰ و آغاز ۵۰ شمسی به قلم برخی از مشهورترين روشنفکران ايرانی ترجمه (از جمله ابوالحسن نجفی و مصطف رحيمی و جلال آل احمد) و مفاهيمی از فلسفهی او همچون «تعهد» و «روشنفکر» فراگيرترين نفوذ را يافتند. تعريف سارتر از «روشنفکر» هنوز در ايران معتبر است. نمايشنامهها و داستانها و مقالات سارتر آسانتر از آثار فلسفی او به ترجمه درمیآمدند و البته مخاطبان بيشتری میيافتند. از همين رو، آنچه از انديشه سارتر، حتی تا امروز، در ايران شناخته شده است محدود است به داستانها و نمايشنامهها و برخی مقالات سياسی و ادبی او. دوتن از برجستهترين و تأثيرگذارترين نويسندگان و روشنفکران ايرانی از سارتر متأثر بودند و بسياری از نوشتهها و جدلياتشان بهوضوح متأثر از اوست، تا بدان حد که گاهی اصلاً رونويسی است. اين دوتن جلال آل احمد و علی شريعتی بودند. اما با آنچه از تحولات جهان و ايران در اين سه دهه گذشته است میتوان اين پرسش را مطرح کرد که انديشههای سارتر تا چه اندازه برای جامعه ايرانی و ديگر جوامع در حال توسعه و جهان سوم سودمند بوده است و آيا برای روشنفکران کشورهای در حال توسعه و جهان سوم مناسبتر آن نبود که قبل از آنکه به مارکس و سارتر بگروند، از انديشههای لاک و تامس پين و ديويد هيوم و جان ديويی و از معاصران، هانا آرنت و ريمون آرون، نيز آگاه میشدند؟
سارتر در امروز
امروز از سارتر چه باقی مانده است؟ سارتر نويسندهی رمانها و داستانها و نمايشنامهها و زندگينامههای پرارزشی بود که اکنون بخشی از فرهنگ بشری را تشکيل میدهد. او اشتباههای سياسی نيز داشت و خود نتايج بسياری از آنها را در زندگیاش ديد و تغيير نظر نيز داد. اما برای سارتر در انديشهی فلسفی قرن بيستم چه جايگاهی میتوان قائل شد؟ مشهور است که فوکو گفته است، سارتر فيلسوفی قرن نوزدهمی است که میخواهد قرن بيستم را بينديشد. با اين توصيف آيا چيزی میماند که درخصوص سارتر گفته شود؟ آيا انديشههای سارتر اکنون به تاريخ انديشهها تعلق دارد و در جريان انديشهای که به «بعد - از - نو» يا «پُست مدرن» مشهور است هيچ سخنی برای گفتن ندارد؟ انديشههای اگزيستانسياليستی سارتر در خصوص آزادی و مسؤوليت فردی و ممکن بودن وجود ما و فاصلهای که ما از خودمان داريم همچنان میتواند برای فلسفهی جديد مهم باشد. اما سارتر اخلاقگرا نيز بود و کوششی که برای طرح نظريهای اخلاقی کرد همچنان میتواند برای فلسفهی «بعد - از - نو» مهم باشد.
و بالاخره شايد بیمناسبت نباشد که بحث از «سارتر و خشونت» را با نقل قولی از ريمون آرون به پايان ببريم، هنگامی که در «اکسپرس» در ستايش سارتر نوشت: «"سارتر در طول زندگانی خود در عمق وجودش يک اخلاقگرا مانده است هرچند که، به اقتضای منطق مطلق انقلابی به آنجا کشانده شده باشد که متنهايی دربارهی خشونت به قلم بياورد که نمونهی آن مقدمهی کتاب فانون ["دوزخيان زمين"] است که میتواند در گزيدهی ادبيات متمايل به فاشيسم طبقهبندی شود [...] او هرگز تسليم زندگی اجتماعی به صورتی که ملاحظه میکرد، و به صورتی که داوریاش میکرد و آن را دون شأن انديشه و ايدهای که از سرنوشت بشری در ذهن خود داشت میپنداشت، نشد. اوتوپی؟ ميليتاريسم؟ شايد بيشتر از اينها؛ اميد يا توقع يک نوع مناسبات ديگر انسانها در ميان خودشان". از نظر آرون، سارتر "زندگی غمانگيز انسان اخلاقگرايی را زيست که در جنگل سياست سرگردان شده باشد"» (ميشل وينوک، ص ۸۹۵).
شماره: ۱۲
عنوان: ژان - پل سارتر و خشونت
نويسنده: محمدسعيد حنايی کاشانی
درج: شنبه، ۱۴ آبان ۱۳۸۴ ۵:۰۱ ب ظ
آخرين ويرايش: چهارشنبه، ۲۱ دی ۱۳۸۴ ۱:۴۲ ب ظ
نويسنده: محمدسعيد حنايی کاشانی
امسال تنها صدمين سال تولد سارتر نيست. مادر روزگار در سال ۱۹۰۵ چهار روشنفکر و فيلسوف برای فرانسه به دنيا میآورد: پل نيزان، امانوئل مونيه، ژان- پل سارتر و ريمون آرون. ۲۳ سال بعد (۱۹۲۸) هر چهارتن از دانشسرای عالی در رشتهی فلسفه فارغالتحصيل میشوند و در امتحان «آگرگاسيون» (آزمونی برای کسب صلاحيت در تدريس) شرکت میکنند. آرون اول و مونيه دوم میشود. سارتر مردود میشود، اما سال بعد (۱۹۲۹) اول میشود و در مرتبهی دوم، که بهزور میشود گفت دوم، چون هيئت ممتحنه بهدشواری توانستند اول و دوم را معلوم کنند، دختری قرار میگيرد به نام سيمون دو بوار که ۳ سال از سارتر کوچکتر است. اين دختر پس از آن دوست و مصاحب تمام عمر سارتر میشود. دو تن از اين چهار تن نيمهی دوم قرن را نديدند: پل نيزان در ۱۹۴۰ با ترکش نخستين گلولههای توپها در جنگ جهانی دوم کشته میشود؛ مونيه در سال ۱۹۵۰ ديده از جهان فرو میبندد و سارتر در سال ۱۹۸۰ میميرد و آرون در سال ۱۹۸۳.
کمتر فيلسوفی همچون سارتر اين اقبال را داشته است که در عمر خود شاهد شهرت و نفوذ انديشهاش باشد. اما سارتر با همهی فلاسفهای که تاکنون بودهاند متفاوت است. سارتر تنها کتابهايی دانشگاهی در بحث از «تعالی من ِ من» (۱۹۳۶) و «تخيل» (۱۹۳۶) و «طرح نظريهای دربارهی عواطف» (۱۹۳۹) و «مخيلات» (۱۹۴۰) و «هستی و نيستی» (۱۹۴۳) يا «نقد عقل ديالکتيکی» (ج اول، ۱۹۶۰؛ ج ۲، ۱۹۸۵) نمینوشت. او داستاننويس، رماننويس، نمايشنامهنويس، روزنامهنگار، فيلمنامهنويس، نظريهپرداز و ناقد ادبی و فعال سياسی نيز بود. همهی اينها شايد نشان دهد که چرا سارتر در دهههای ۵۰ و ۶۰ مشهورترين و پرنفوذترين روشنفکر و فيلسوف، بهويژه در کشورهای در حال توسعه و جهان سوم، بود و هر کجا که حاضر بود تقريباً همان شور و ازدحامی را پديد میآورد که ستارگان پاپ، خوانندگان و هنرپيشهها، و ورزشکاران مشهور به وجود میآوردند.
بنابراين، در بحث از روشنفکر و فيلسوفی که کار و انديشه و نفوذش چنين دايرهی وسيعی دارد بهتر آن است که هربار اهتمام خود را به بحث از مفهومی واحد در کار و انديشهی او معطوف کنيم. من برای بحث امروز مفهوم «خشونت» را در انديشهی سارتر انتخاب کردهام و گمان میکنم که اين مفهوم با توجه به اينکه همچنان مسأله زمان ماست يکی از بحثانگيزترين مفاهيمی است که سارتر هم شجاعانه با آن رو به رو شده است و هم ناموفق از بحث آن بيرون آمده است، چرا که او از قضا اصل را به گونهای بر پذيرش خشونت گذاشته است.
سرچشمههای خشونت در زندگی سارتر
خشونت و نفرت در آثار سارتر جای ويژهای دارد تا جايی که نويسندگانی همچون هانا آرنت و ريمون آرون زبان به نکوهش او گشودهاند و سخنان او را دربارهی خشونت غيرمسؤولانه دانستهاند. ريمون آرون، دوست ديرين و يار دبستانی سارتر، گفته است که برخی از آثار او دربارهی خشونت را بايد در ردهی آثار متمايل به فاشيسم جا داد. برخی خوانندگان نيز فضای داستانها و رمانها و نمايشنامههای او را بدبينانه و يأسآور و مشوق خودکشی يافتهاند. بنابراين، شايد خوانندهی آثار سارتر حق داشته باشد که از خود بپرسد چرا در نوشتههای او چنين خصومت و نفرتی روابط انسانها را در بر گرفته است. آيا او در کودکی خشونت بسياری ديده است که روابط انسانی را بدين گونه خشن ارزيابی میکند؟
سارتر دوساله بود که پدرش درگذشت، اما تا يازدهسالگی که مادرش دوباره ازدواج کرد، هيچ پدر يا برادر يا خواهری نداشت که بخواهد بر سر «تصاحب آغوش مادرش» با او رقابت کند و همان طور که خودش گفته است مادرش «مال خودش» بود. علاوه بر محبت مادر، او از محبت پدربزرگ و مادربزرگ و دايهی آلمانیاش نيز برخوردار بود. اما سارتر، به هر حال، يتيم بود و آسيب ديدن يکی از چشمهايش در کودکی و ظاهر نسبتآً ناخوشايندی که داشت شايد به او درکی از خصومت و نفرت در زندگی بشری بخشيد که بعدها وقايع جهان خارج نيز بر آن مُهر تأييد زد. سارتر به دليل ازدواج مجدد مادرش بهناگزير بخشی از زندگی خود را در شهرستانهای فرانسه گذراند و «ملال» زندگی شهرستانی را با تمام وجودش احساس کرد، اما «شهرستان» برای سارتر فقط «ملال» نبود، او برای «نوشتن» نيز وقت بسيار داشت و اين کاری بود که از کودکی بسيار دوست داشت و برای آن تمرين کرده بود.
سارتر، چنانکه خود گفته است، پيش از جنگ، هيچ خط ارتباطی ميان خودش و جامعه نمیديد. وقتی در سال ۱۹۲۸ از دانشسرای عالی قدم بيرون گذاشت برای خودش نظريهای طرح کرد که بر مبنای آن او «انسانی تنها» بود که حق داشت بهواسطهی استقلال انديشهاش با جامعه به مخالفت برخيزد. او بر اين گمان بود که هيچ چيز به جامعه بدهکار نيست و جامعه هيج قدرتی بر او ندارد. او آزاد است. از همين رو، سارتر میگويد که «من در تمام دوران پيش از جنگ هيچ عقيدهی سياسی نداشتم و البته در انتخابات نيز شرکت نمیکردم» (ميشل وينوک، قرن روشنفکران، ترجمهی مهدی سمسار، ص ۶۰۷). اما البته او نيز مانند همهی مردم «دلش با چپ» بود. دوستان ديگر سارتر، پل نيزان و ريمون آرون، زودتر از او به بلوغ سياسی رسيدند. اما سارتر شعار زندگی خودش را اين قرار داده بود که اول بنويسد و بعد در کنار آن زندگی خوب و سعادتمندانهای نيز داشته باشد. البته زندگی سعادتمندانه، برای سارتر، زندگی بورژواها نبود. چرا که عليه همين بورژوازی بود که او رمان «تهوع» (۱۹۳۸) و داستان کوتاه «ديوار» (۱۹۳۸) را نوشته بود. قهرمانان سارتر در اين دوره همچون خودش تنهايند و رفتاری کم و بيش آنارشيستی و لذتطلب و صلحجو دارند.
اما همينکه در سال ۱۹۳۹ برگ احضار به خدمت سربازی را به دست سارتر میدهند، «جامعه» ناگهان وارد مغز سارتر میشود. سارتر به جبهه میرود و در خط «ماژينو» دورهی «جنگ قلابی» را میگذراند و نوشتن «سن عقل» نخستين جلد از سهگانهی «راههای افتخار» (شامل سه رمان «سن عقل»، «تعليق» و «دلمردگی») را در اوقات بيکاری شروع میکند. سارتر در تابستان ۱۹۴۰ به اسارت نيروهای آلمانی درمیآيد و يک سالی را در اردوگاه اسرا سپری میکند، اما بعد در مارس ۱۹۴۱ با گواهی پزشکی آزاد میشود. سارتر توانسته بود آلمانيها را متقاعد کند که چشم معيوبش مانع از حفظ تعادل اوست.
سارتر از اين پس ديگر نمیتواند «تنها» باشد. او مجبور است که صف خود را انتخاب کند. به فکر مبارزه با اشغالگران میافتد و برای اين کار دست به سازماندهی میزند و چون توفيقی در کار مبارزهی عملی نمیيابد دست به کار نوشتن نمايشنامهها و مقالات سياسی میشود. سارتر در اثنای سالهای جنگ نمايشنامههای «مگسها» (۱۹۴۳) و شاهکار فلسفیاش «هستی و نيستی» (۱۹۴۳) و «در بسته» (۱۹۴۴) را منتشر میکند.
خشونت و ديگری: «مگسها»
«مگسها» روايتی جديد است از «اورستيا»ی آيسخولوس. اورستس پسر آگاممنون به خانه و به سرزمين مادریاش بازمیگردد تا انتقام پدرش را از قاتل او، ايگيستوس، و مادرش، کليتمنسترا، بگيرد. خدای خدايان ژوپيتر يا زئوس در اين کار با او همراه نيست و سعی میکند ايگيستوس را آگاه کند تا در برابر اورستس از خود دفاع کند. ژوپيتر آيين توبهی عمومی را بر شهر حاکم کرده تا مردمان سر به راه و مطيع باشند. اما با اين وصف او نمیتواند مانع از کار «اورستس» شود، و او را آزاد میگذارد، چون خودش او را آزاد آفريده است. «اورستس» از آزادی خود و امکان انجام دادن هر عملی بر خلاف ميل ژوپيتر آگاه میشود و انتقام خود را میکشد و به کفارهی آن از شهر خارج میشود تا در تنهايی و انزوا روزگار بگذراند.
نمايشنامهی «مگسها» در زمان اشغال فرانسه به دست نازيها و حکومت دستنشاندهی آنان به روی صحنه میرود و بعد از چندشب از صحنه پايين آورده میشود. فرانسويان همدست با اشغالگران فهميدهاند که «پيام» اين نمايشنامه چيست. سارتر در اين نمايشنامه مسألهای را طرح میکند که برای او در تمامی آثار و نيز زندگیاش اساسی است: آزادی. اما اين آزادی در دو ساحت مابعدطبيعی و اجتماعی بايد وجود داشته باشد. ما از جنبه «مابعدطبيعی» آزاديم چون «خدا» ما را آزاد آفريده است و او خود نمیتواند در اين جهان مانعی بر سر راه ما باشد. از سوی ديگر، امکان «آزادی» به تحقق «آزادی» يا «آزاد شدن» میانجامد و فرد در اين راه با شورش بر جامعه و خدای حاکم بر آن که میتواند هم «اجتماعی» و هم «مابعدطبيعی» باشد به آزادی دست میيابد. تغييری که سارتر در روايت خود نسبت به روايت يونانی اين داستان داده بود اين بود که خدای «يونانی» و عدالت عالمگير او را برداشته بود و او را به نحوی مسيحی کرده بود و در طرف نظام حاکم قرار داده بود. بدين ترتيب، در روايت او نظام جبار حاکم و دين حاکم بر جامعه هردو مخالف با آزادی انساناند، و بدين ترتيب شخص شورشی هيچ جايی در جامعه نمیيابد. اما فرد به هر حال ناگزير است که خودش را انتخاب کند و از زمرهی تسليمشدگان نباشد.
از سوی ديگر، در اين دوره، اعضای نهضت مقاومت فرانسه ناگزير بودند که نه تنها مهاجمان آلمانی را بکشند بلکه هموطنان فرانسوی خود را نيز برخلاف قوانين حکومت وقت و اصول مذهب کاتوليک بکشند. سارتر در اينجا با «ناسازه»ای اخلاقی رو به رو بود: چگونه میشود هم به آيين خدا/جامعه گردن گذاشت و هم به حس اخلاقی خود پايبند بود. سارتر حکومت وقت و مردمان تسليم به حکم آن را درخور نابودی میبيند و از نظر او هيچ چيز نمیتواند از اين فرجام پيشگيری کند يا آن را به تحقق نزديک سازد، مگر ارادهای انسانی. از آنجا که انسان آزاد و مسؤول اعمال خود آفريده شده است، هرکس بايد تاوان عمل خود را پس بدهد.
همان طور که پيشتر گفتيم، سارتر در دههی ۱۹۳٠ در سياست درگير نبود، گرچه به گفتهی خودش «مانند همهی مردم دلش با چپ» بود. اما سالهای جنگ وضع را عوض کرد و اشغال و مقاومت مسائلی تازه پيش آورد. سارتر خود را به اصلاح اجتماعی متعهد کرد و متقاعد شد که نويسنده بايد در مسائل عصر خود درگير شود. او مجلهای پرنفوذ با عنوان «عصر جديد» منتشر کرد و در اين کار سيمون دو بوار و موريس مرلوپونتی و ريمون آرون نيز او را ياری دادند. او در معرفی شمارهی نخست مجله (اکتبر ۱۹۴۵) انديشهی ادبيات «متعهد» را مطرح کرد و اصرار ورزيد که شکست در پرداختن به مسائل سياسی مترادف با حمايت از وضع موجود است.
از همين دورهی جنگ است که برای سارتر «تعهد» در ادبيات معنا میيابد. در فردای پايان جنگ نويسندگانی به محاکمه خوانده میشوند که با اشغالگران همکاری کردهاند. چه بايد کرد؟ آيا معنای «عدالت» در جايی که پای نويسندگان و روشنفکران در ميان باشد میتواند معنايی متفاوت با معنای «عدالت» در جايی ديگر داشته باشد؟ سارتر در همين مجلهی «عصر جديد»ش فوراً به مسئوليتناپذيری نويسندگان میتازد. از نظر او، «هر نوشتهای خواه ناخواه "يک جهت" دارد و نويسنده به هر حال وارد معرکه میشود. او هر کار که بکند داغی بر پيشانی دارد و در معرض ديد ديگران است، و حتی تا دورترين زوايای گوشهنشينیاش هم از قضاوت عمومی در امان نيست. زيرا نويسنده هيچ وسيلهای برای گريز ندارد؛ حتی خاموشی نيز نمیتواند بگزيند. بنابراين، از نظر او، ضروری است که دوران خود را تنگ در آغوش بگيريم و لحظهای از زمان خود غافل نشويم» (ميشل وينوک، ص ۶۱۲؛ با تغييراتی در متن ترجمه).
سارتر در ادامه میگويد که «نويسنده همواره موضعی دارد. هر سخن او طنين و انعکاسی دارد و هر سکوتش نيز. به نويسنده رسالتی داده شده است و آن معنا بخشيدن به عصر خود و مشارکت در تغييرات ضروری آن است. حالا ديگر جای بحث از آن نيست که از رماننويس يا فيلسوف خواسته شود تا در کنار ديگر آثارش مقالههای سياسی نيز بنويسد يا شکايتنامه و اعتراضيه امضا کند. سارتر تأکيد میکند که هر نوشتار، حتی "تخيلی"، سودبخش است و هر نوشته تعهدآور. کلمات تپانچههای آمادهی شليکاند. بنابراين لازم است با دقت نشانهرويم تا به اشتباه کودکی را از پا در نياوريم» (وينوک، ص ۶۱۳).
سارتر نويسندهی جدلی پرقدرتی است. لحن گزندهی او حتی در نقد آثار و عقايد و انديشههای دوستانش نيز مشهود است. و در سالهای بعد او با کمتر کسی میتواند دوست بماند و دوستیاش را ادامه دهد. سارتر از آن دست ناقدانی است که با کلمات خود زخم میزنند و میکُشند. چنين است که اندک اندک سارتر به روزنامه نيز قدم میگذارد تا رهبری نسل تازه و جوانی را به دست گيرد که از اين پس به دنبال اويند. او در دهههای پنجاه و شصت همچنان به جنگ خود ادامه میدهد و در هرکجا که جنگی است او به دفاع از «طرف ضعيف» در آن جنگ پايبند و مشتاق است.
خشونت و ديگری: «هستی و نيستی»
سارتر در کتاب دشوار «هستی و نيستی» به روابط انسانی میپردازد. اين کتاب شامل چهار بخش و يک نتيجهگيری است. بخش سوم این عنوان را دارد: بودن - برای - ديگران. اين بخش ۳ فصل دارد که هريک شامل چند بند است. عنوان فصل اول عبارت است از: وجودِ ديگران؛ مهمترين بند در اين فصل به «نگاه» مربوط است. عنوان فصل دوم چنين است: بدن؛ و بند «برای - ديگران» يکی از بندهای آن است. عنوان فصل سوم چنين است: روابط ملموس با ديگران؛ و مشهورترين بند آن به بحث از عشق و زبان و آزارخواهی اختصاص دارد.
سارتر استعداد شگرفی در روانشناسی فلسفی دارد و اين بخش از کتاب او شايد يکی از تاريکترين و در عين حال جذابترين و ابتکاريترين بحثهای او را در بر داشته باشد. از نظر سارتر، روابط ما با ديگران روابط دو «سوژه» يا «فاعل» با يکديگر است. هريک از ما ديگری را «میبيند» و با نگاه خود او را به «شیئی» برای شناخت و تصرف و سلطه تبديل میکند. «نگاه» ديگری بدين ترتيب ما را میهراساند و نخستين واکنش ما به اين نگاه معمولاً به صورت «شرم» ابراز میشود. سپس هريک از ما میکوشد که از زير نگاه ديگری بگريزد يا با گستاخی بيشتر نگاه او را پس بزند. حاصل اين است که در پايان «دو» نگاه نمیتواند وجود داشته باشد. بدين طريق، از نظر سارتر، در هرکوشش ما برای شناسايی يکديگر، يا «شرم» و «ترس» قدم به ميان میگذارد، يا «خشونت» برای تلافی و پس زدن نگاه خيرهی ديگری و دور کردن او و حتی از ميان برداشتنش. تلاش «دو سوژه» هيچگاه نمیتواند با موفقيت قرين باشد، چون هرکس میخواهد خدا باشد. اما خدايان نمیتوانند وجود داشته باشند.
«عشق» شايد کوششی باشد که ما برای از ميان برداشتن اين رابطهی خصمانه میکنيم. اما عشق نيز نوعی «خودفريبی» است، چون ما در واقع خواهان امنيتی هستيم که از رهگذر به رسميت شناخته شدن در نزد ديگری میيابيم. هريک از ما خواهان اين است که کسی او را «دوست داشته باشد»، چون هريک از ما میخواهد «خودش را آدم مهمی بشمرد، آدمی که ارزش دارد دوست داشته شود و اين به ما اطمينان به نفس و احساس اهميت داشتن میدهد». بدين طريق، ما از بیمعنايی و ناچيزی زندگی خود میرهيم و احساس خوشبختی میکنيم. اما اين نيز سرابی فريباست. ما بسی زود پی میبريم که خود را فريب دادهايم و در عشق نيز هيچ گونه يگانگی وجود ندارد. چون ما، در عشق، فقط میتوانيم با تن معشوق يگانه شويم، آن هم برای لحظاتی، و ذهن معشوق همواره از دسترس ما دور باقی میماند. ما نمیتوانيم به ذهن يکديگر دست يابيم، زيرا چيزی که ما میخواهيم روح و ذهن ديگری است، در نتيجه شکست میخوريم.
خشونت و ديگری: «در بسته»
نمايشنامه «در بسته» (۱۹۴۴) به بررسی موقعيتی میپردازد که در آن هرکس مجبور است اعمالش را برای ديگری توجيه کند. در چنين موقعيتی هرکس بايد خودش را به نحوی برای ديگری عريان کند و در معرض ديد او قرار دهد. نمايشنامه «در بسته» چنين مضمونی را دستمايه بحث قرار میدهد. يک مرد و دو زن در اتاقی با هم نشستهاند. اينجا جهنم است. هرسه میدانند که به جهنم آمدهاند، اما تعجبشان از اينجاست که آنچه بارها پيش از اين دربارهی جهنم شنيده بودند در اينجا وجود ندارد. هيچ يک از ابزارهای شکنجه در اينجا موجود نيست. اما آنان رفته رفته پی میبرند که «جهنم» چيست. جهنم همين است که آنان مجبور باشند با يکديگر باشند.
در ابتدای اين نمايش هريک از سه شخصيت میکوشند «گناه کوچکی» برای خود اختراع کنند تا از «شرم» حاصل از «نگاه» ديگری برهند، اما بعد از آنکه پی میبرند فريبکاریشان ديگر حتی نمیتواند خودشان را گول بزند زبان به گفتن حقيقت میگشايند و میگويند که «چه» کاره بودهاند و «چرا» اينجا هستند. در پايان نمايش بر هريک از آنان معلوم میشود که ديگر فرصتی برای «تغيير» نيز وجود ندارد، چون آنان «مرده»اند و ديگر «شدهاند آنچه شدهاند». اين اتاق دری برای خروج واقعی ندارد، چون هيچ خروجی در کار نيست. بنابراين، مرد نمايش که حقيقت را بهتر از دو زن نمايش فهميده است، میگويد: «دوزخ حضور ديگران است».
خشونت نهادی: «دستهای آلوده»
سارتر در سال ۱۹۴۸ نمايشنامهای مینويسد با عنوان «دستهای آلوده». اين نمايشنامه داستان کمونيستی جوان به نام هوگوست که از طرف حزب کمونيست مأمور میشود هودرر يکی از رهبران حزب در بالکان را به قتل برساند. اتهام شخص محکوم به قتل اين است که میخواهد «سياستی» را در پيش بگيرد که «سازشکاری» با سلطنتطلبان و ميانهروها برای دفع خطر آلمانيهاست. حزب او را متهم میکند که درصدد است منافع زحمتکشان را فدای طبقه حاکم کند. هوگو خود را از انجام مأموريت ناتوان میيابد، زيرا تاکنون کسی را نکشته است. اما اتفاقی روی می دهد که او به آسانی هودرر را هدف قرار میدهد: چون همسرش را در آغوش هودرر میبيند، از روی غيرت او را میکشد. بعدها هوگو میفهمد آنچه هودرر میخواست انجام دهد چندسال بعد سياست رسمی حزب شده است. بنابراين، آنچه چندسال پيش «خيانت» تصور میشد اکنون «خدمت» است.
برای بسياری کسان اين نمايشنامه افشاگر اطاعت کورکورانه يا سر به نيست کردن همتايان و همرزمان، با توسل به اتهامهای بیاساس و به شيوهی جنايتکارانه، در احزاب کمونيستی بوده است. اما سارتر بهوضوح چنين مقصودی نداشته است، يعنی نمیخواسته است فقط بر اين نکته تأکيد کند، چراکه اگر میخواست چنين کند پايان نمايش را به ماجرايی خانوادگی نمیکشاند. به همين دليل سارتر در سال ۱۹۵۲ نمايش اين نمايشنامه را در وين ممنوع ساخت تا از آن برای تبليغات ضدکمونيستی استفاده نشود. آنچه سارتر در اين نمايشنامه بهوضوح مقصود دارد اين است که «در سياست پاکی معنا ندارد، چون نمیتوان حکومت کرد و پاک ماند!» سياست تابع مقتضياتی است که گاهی خشونت، گاهی سازش، گاهی حيله و نيرنگ لازم دارد. چگونه میشود بدون اينها در ميان افرادی شريرتر از خود دوام آورد؟ آنچه «سياستی» را عادلانهتر و بهتر از «سياستی» ديگر میسازد فقط «شرّ کمتر» است. پس، نبايد از «آلودگی دستها» ترسيد. هودرر فرقش با هوگو همين است. او مرد عمل است و «رهبر» است و هوگو «دنبالهرو» است و تابع افراد بالاتر از خود. و البته، از نظر سارتر، هرگز نبايد کورکورانه مطيع شخصی ديگر بود. ما همه بايد «رهبر» باشيم و به کمتر از آن رضايت ندهيم. وجدان خود ما بايد بالاترين فرمانده ما باشد. در اين صورت است که از اشتباه کردن نمیهراسيم. اما آيا خشونت میتواند توجيهی برای مقاصد «خير» ما باشد؟
خشونت نهادی: «شيطان و خدا»
آنچه سارتر در «دستهای آلوده» مطرح کرد، يعنی «ناپاکی دستها در سياست» و نياز به «عمل» به هر قيمتی، در نمايشنامهای ديگر با تفصيل و شخصيتپردازی محکمتر و با موقعيتی تاريخیتر باز مطرح میشود. نمايشنامه «شيطان و خدا» (۱۹۵۲) يکی از بهترين تأملات سارتر را دربارهی واقعيت خشونت و کنش سياسی و انقلابی و نيز مقولات کهن اخلاقی، «خير و شرّ»، ارائه میکند. اين نمايشنامه مضمون خود را از قرن شانزدهم، در اثنای دورهی دينپيرايی و نهضت لوتری و قيام دهقانان عليه اربابان، میگيرد. گوتز، فرزند نامشروع يکی از اشراف و فرماندهی سپاه، مردی جنايتکار و خونريز است که در کار خود بسيار موفق است. او شرّ را پيشه خود ساخته و از اين حيث به خود میبالد. او با مرگ نابرادری خود مالک قانونی املاک پدر خويش میشود، اما هنوز احساس خشنودی و رضايت از زندگی ندارد. کشيشی زيرک و متقلب به نام هاينريش او را متقاعد میکند که برای شرير بودن نيازی به کُنش نيست و اين جهان چنان جای پليدی است که حتی گوشهگيران نيز نمیتوانند از آن در امان باشند. گوتز با او عهد میکند که به نيکی گرايد تا به او نشان دهد نيک ماندن در اين جهان ممکن است. گوتز تصميم میگيرد که زمينهای خود را به دهقانان واگذارد، اما ناستی رهبر دهقانان به او میگويد زمان مقتضی هنوز نرسيده است و اگر او به چنين کاری دست يازد، اين کار به شورش زودهنگام دهقانان میانجامد و آن گاه اربابان آنان را به راحتی قلع و قمع میکنند. گوتز به اندرز ناستی گوش نمیدهد و تصميم خود را به اجرا درمیآورد تا جامعهای نمونه و مبتنی بر برادری و مالکيت عمومی بنا کند. اما سير حوادث درستی نظر ناستی را اثبات میکند و ناستی که میبيند دهقانان شورشی در آستانهی قلع و قمع قرار دارند از گوتز میخواهد حالا که کار را بدين جا رسانده خود فرماندهی شورشيان را به دست گيرد تا آنان در نبرد با اربابان پيروز شوند. گوتز که نمیخواهد همچون گذشته دست به خون کسی بيالايد و فرمان اعدام کسی را بدهد از اين کار خودداری میکند و در عوض تصميم میگيرد به نزد شورشيان برود و آنان را به تسليم تشويق کند، چون شکست آنان حتمی است. شورشيان او را به باد استهزاء و دشنام میگيرند و او با طلب هدايت از خدا برای آنان باز میگردد. اما اندکی بعد باخبر میشود که شورشيان دهکدهی نمونه او را ويران کردهاند، زيرا اهالی دهکده هيچ مقاومتی برای دفاع از آن از خود نشان ندادهاند. گوتز از زندگی در ميان جماعت مأيوس میشود و به جنگل میرود تا با آزار خود گناهان آدميان را بازخرد. اما سپس از ناستی میشنود که اربابان موفق شدهاند شورش را سرکوب کنند. او بار ديگر با هاينريش، همان کشيشی که او را به گوشهگيری توصيه کرده بود، رو به رو میشود و هاينريش به او نشان میدهد که سخنش درست بود و او نتوانست در اين جهان به کسی نيکی کند. گوتز متقاعد میشود که در اين جهان هيچ چيز نمیتواند راهنمای او باشد و او در جهانی تنها و بیخداست و خود بايد راه خويش را بيابد. ناستی دوباره فرماندهی شورشيان را به گوتز پيشنهاد میکند و او پس از ترديد میپذيرد و در همان آغاز کار دستور میدهد که فراريان از جنگ را اعدام کنند. او باز نظم را با خشونت تحميل میکند.
«شيطان و خدا» دوراههای را در مقابل ما قرار میدهد که شايد يکی از تراژيکترين موقعيتهای تاريخ بشر باشد. مدافعان «نظم موجود» و براندازان «نظم موجود» هردو به خشونت دست میيازند و بدون خشونت قادر به ايجاد هيچ نظمی نيستند. اين موقعيت را ظاهراً با هيچ انديشهی انتزاعی يا فرمان مطلق اخلاقی نمیتوان حل کرد. اين نمايشنامه تا اندازهی بسياری يادآور «آنتيگونه»ی سوفوکلس است و تفسيری که هگل از اين نمايشنامه میکند. هگل در تفسير خود از «آنتيگونه» تراژدی را ميان «قانون الهی» و «قانون مدنی» میبيند و «قانون مدنی» را برمیگزيند، و حق را به کرئون میدهد، و به اصطلاح محافظهکار میشود و سارتر انقلابی تعارض را ميان «وضع موجود» و «وضع مطلوب» میبيند، با اين تفاوت که قهرمان او که در ابتدا در طرف محافظهکاران بود اين بار ترجيح میدهد که در طرف انقلابيان باشد، اما بر چه اساسی بايد طرف انقلابيان را گرفت؟ چون به هر حال نفی وضع موجود بهتر است. اما آيا واقعاً صرف نفی وضع موجود میتواند به وضع مطلوب بينجامد؟ نمايشنامههای سارتر نشان میدهند چرا او دوست دارد از نمايشنامه برای نشان دادن «موقعيت بشری» استفاده کند. آنچه سارتر در اين نمايشنامه مطرح میکند چيزی است که با هيچ انديشهی از قبل پرداختشدهای قابل محاسبه نيست: در جايی که خشونت پا به ميدان گذارد، نه سکوت و نه عزلت نمیتواند دامن کسی را از آن دور نگه دارد، تنها چاره مقابله است و مقابله خونين است و با قواعدی به اجرا درمیآيد که شايد هيچ منطقی جز خود «کنش» نتواند آن را توجيه کند. به نظر میآيد که سارتر در اين نمايشنامه میتواند توجيهی يکسان، هم برای محافظهکاران و هم برای انقلابيان، بيان کند. اما، بالاخره، چه کسی در انجام خشونت برحق است؟
خشونت نهادی: «نقد عقل ديالکتيکی»
سارتر در سال ۱۹۶۰ «نقد عقل ديالکتيکی» را منتشر میکند که به بحث از روابط اجتماعی اختصاص دارد. اين کتاب ارائهکنندهی فلسفهی تاريخ سارتر است و قرار بود در دو جلد منتشر شود. اما انتشار جلد دوم آن تا ۵ سال بعد از مرگ سارتر به تأخير افتاد. «نقد عقل ديالکتيکی» نشاندهندهی دورهای از انديشهی سارتر است که او از مارکسيسم تأثير میپذيرد و حتی آن را به فلسفهی خودش ترجيح میدهد. سارتر در اين دوره متقاعد شده است که مارکسيسم «فلسفه»ی مسلط دوران است و از آن نمیتوان پيشی گرفت. او «اگزيستانسياليسم» را «ايدئولوژی» میخواند و آن را همچون موجودی طفيلی در کنار مارکسيسم قرار میدهد.
سارتر در اين کتاب از برخی تعاليم مارکسيستها انتقاد میکند و میکوشد با توجه به گفتههای خود مارکس و انگلس (سارتر خود را «مارکسی» میخواند و نه «مارکسيست») نظريهی مشهور «جبر تاريخی» را به نحوی با انديشهی «آزادی» در فلسفهی اگزيستانسياليستی خودش وفق دهد. در اين کتاب او ديگر مانند کتاب «هستی و نيستی» بر اين اعتقاد نيست که تخاصم و تضاد شرط روابط انسانی است، گرچه آن را هنوز از عوامل اصلی تاريخ بشر میشمارد. چگونگی درآميختن افراد و تشکيل گروههای اجتماعی متشکل، از نظر سارتر، تنها بهواسطهی «ميثاق اجتماعی» نيست، بلکه رعب و وحشت نيز در تشکيل آن مؤثر است. زور و اجبار عامل اتحاد گروه است تا هنگامی که گروه سازمان بيابد و دارای نهادهای اجتماعی شود. تخاصم و تضادی که ميان افراد و اقوام به وجود میآيد نتيجهی «کميابی» و عُسرتی است که انسانها در زندگی با آن رو به رو میشوند، و نه آن طور که هابز و فرويد عقيده داشتند نتيجهی رانههای تهاجمی و فطری خود انسان. بدين ترتيب، کميابی ضروريات زندگی مردمان را به يکديگر بدگمان و آنان را از ادامهی زندگی نامطمئن میسازد و اين امر حتی در هنگامی که آنان با جنگ رو به رو نيستند نيز برايشان مايهی تشويش خاطر است. نهادها و اختراعات و تمدن بشری نيز نمیتواند به اين کميابی و تشويش پايان دهد، چون انسان برای ادامهی زندگی خود «طبيعت» را نابود میکند و با نابود کردن طبيعت خود را نيز در معرض نابودی قرار میدهد. کوشش سارتر در اين کتاب پی ريختن طرحی برای «انسانشناسی ساختاری» است تا در جلد دوم آن نشان دهد که چگونه انسان میتواند خود را از مهلکهی تاريخ برهاند. بدين ترتيب، سارتر، همچون ريکاردو و مارکس، کميابی غذا و ديگر نيازهای ضروری انسان را تعيينکنندهی روابط اجتماعی میشمرد. و از همين کميابی است که خشونت ساختاری و شخصی نتيجه میشود. از نظر سارتر، رهايی از اين خشونت تنها با خشونت انقلابی در نفی اين خشونت و آمدن «وفور سوسياليسم» ممکن است. سارتر در سال ۱۹۷۷ اعلام کرد که ديگر مارکسيست نيست. جلد دوم «نقد عقل ديالکتيکی»، در سال ۱۹۸۵، پنج سال بعد از مرگ سارتر منتشر شد.
خشونت نهادی: مقدمهی «دوزخيان زمين»
فرانتس فانون در سال ۱۹۶۱ کتاب معروف خود «دوزخيان زمين» را به همراه مقدمهای از سارتر منتشر کرد. مقدمهی سارتر به اين کتاب خطابهای شيوا و برانگيزنده است، خطابهای که استعمارگران و همدستان داخلی آنان را مخاطب میسازد تا آيندهی خود را از پيش ببينند. آنچه سارتر و فانون در ظاهر میخواستند، يا گمان آن را داشتند، با استقلال الجزاير و ديگر مستعمرات افريقا به تحقق پيوست، اما «انسان نو» و «جامعی» که فانون آرزوی آن را داشت، انسانی که ديگر اروپا را خانهی خود نداند و فرهنگی ديگر به وجود آورد که ارزشهايی ديگر داشته باشد، هرگز به وجود نيامد. مقدمهی سارتر به اين کتاب دارای سخنانی است که دست کم امروز ديگر کمتر کسی میتواند به اين سخنان باور داشته باشد و به تروريسم محکوم نشود. هانا آرنت در جستار مشهور خود «دربارهی خشونت» به مقايسهی ژرژ سورل و سارتر میپردازد تا نشان دهد سارتر چگونه در طرفداری از خشونت از همهی فيلسوفانی که تاکنون بودهاند پيشی گرفته است.
سورل کوشيد از مارکسيسم و فلسفهی حيات برگسون آميزهای به وجود آورد. اما وقتی کوشش او را با کار سارتر مقايسه میکنيم میبينيم اين کار او تا چه اندازه شبيه به کار سارتر در تلفيق اگزيستانسياليسم و مارکسيسم است، هرچند کار او از حيث ظرافت و پختگی به پای سارتر نمیرسد. به گفتهی هانا آرنت: «سورل به مبارزهی طبقاتی از نظرگاه نظامی مینگريست ولی سرانجام هيچ چيز خشونتآميزتر از افسانهی معروف اعتصاب عمومی پيشنهاد نکرد و اين کاری است که در چشم ما امروز بيشتر به مقولهی سياست خالی از خشونت تعلق دارد. ليکن پنجاه سال پيش همين پيشنهاد کوچک، به رغم موافقت پرشور سورل با لنين و انقلاب روسيه، او را به فاشيست بودن مشهور کرد. سارتر در پيشگفتاری که به کتاب «نفرينيان خاک» [«دوزخيان زمين»] اثر فانون نوشته است در ستايش خشونت به مراتب از سورل در کتاب معروف «تأملاتی دربارهی خشونت» جلوتر میرود و حتی از خود فانون هم که سارتر میخواهد بحثهای او را به نتيجه برساند پيشی میگيرد و با اين وصف به «گفتههای فاشيستی سورل» اشاره میکند. اين نشان میدهد که تاچه حد سارتر از اختلاف اساسی خود با مارکس در زمينهی خشونت ناآگاه است به ويژه وقتی که میگويد "خشونت سرکوبیناپذير ... همان انسان است که خود را باز میآفريند"، و میافزايد که از راه "خشم ديوانهوار است" که "نفرينيان خاک" میتوانند "انسان شوند"» (هانا آرنت، خشونت، ترجمهی عزتالله فولادوند، ص ۷–۲۶).
آرنت در ادامهی بحث خود متذکر میشود که «"انديشهی خودآفرينی انسان کاملاً در سنت فکری هگل و مارکس جای دارد و پايهی هرگونه اعتقاد چپگرا به اصالت بشر است". اما در فلسفهی هگل، انسان خود را از راه "انديشه" میسازد و در فلسفهی مارکس از راه "کار". و آنچه هگل و مارکس و سارتر ظاهراً مشترک دارند همين "خودآفرينی" است، اما فاصلهای عظيم است ميان "انديشه" و "کار" و "خشونت"». بنابراين، وقتی سارتر در مقدمهی «دوزخيان زمين» مینويسد: «کشتن يک اروپايی با گلوله مانند اين است که با يک تير دو نشان بزنيم ... به جا میماند يک انسان مرده و يک انسان آزاد». آرنت فوراً متذکر میشود:«اين جملهای است که مارکس هرگز ممکن نبود بنويسد» (ص ۲۸).
سارتر، در اين مقدمه، فانون را ستايش میکند که بعد از انگلس نخستين کسی است که «قهر» را باز وارد تاريخ میکند. اما سارتر میافزايد که فانون در اين گزارش فقط آنچه را هست توصيف میکند. او گزارشگر تاريخ است. آرنت در جستار خود نشان میدهد که «ستايش تازه و انکارناپذير خشونت به وسيلهی دانشجويان دارای يک ويژگی عجيب است. لحن سخن مبارزان علناً ملهم از فانون است ولی برهانهايی که برای اثبات نظريهی خويش عرضه میکنند آش شله قلمکاری است مرکب از انواع پسماندههای مارکسيستی. اين امر برای کسی که نوشتههای مارکس يا انگلس را خوانده باشد براستی حيرتانگيز است. کيست که بتواند صاحب يک ايدئولوژی را مارکسيست بخواند [و] در حالی که ايمان وی در گرو "تنپروران بیطبقه" است، اعتقاد میورزد که "پيشتازان طغيان در شهرها لومپن پرولتاريا خواهد بود" و اميد میبندد که "چراغ راه مردم را گنگسترها روشن خواهند کرد؟" سارتر با زبردستی که در کلام دارد اين ايمان جديد را به قالب بيان کشيده است. او اکنون بر مبنای کتاب فانون معتقد شده است که "خشونت هم مانند زوبين آشيل میتواند زخمهايی را که خود زده است التيام بخشد". اگر اين راست بود، انتقام داروی بيشتر دردهای ما میشد» (ص ۳۸).
آرنت در ادامهی سخن خود در نقد فانون و سارتر میگويد: «وقتی اين گفتههای پرطمطراق و نامسؤول را میخوانيم و از نظرگاه آنچه دربارهی تاريخ انقلابها و طغيانها میدانيم به آنها مینگريم، دچار وسوسهای میشويم که معنايشان را انکار کنيم و آنها را به حساب حالتی گذرا يا نادانی و احساسات شريف مردمی بگذاريم که چون با رويدادها و تحولاتی بیسابقه رو به رو شدهاند و وسيلهای برای حل و فصل ذهنی آنها ندارند، انديشهها و هيجانهايی را دوباره زنده میکنند که مارکس اميدوار بود انقلاب را برای هميشه از شرّ آنها برهاند. کيست که هرگز شک کرده باشد که کسانی که مورد تجاوز قرار گرفتهاند خواب خشونت میبينند، که ستمديدگان "لااقل روزی يک بار خواب میبينند" به جای ستمگران مستقر شدهاند، که تنگدستان ثروت توانگران را به خواب میبينند، که آزارديدگان خواب میبينند "نقش صيد را با صياد" و در جايی که در ملکوت، "آخرين، اولين خواهد بود و اولين، آخرين"، نقش آخرين را با اولين عوض کردهاند؟ نکتهی اساسی در نظر مارکس اين بود که خوابها هرگز به حقيقت نمیپيوندند. نادرالوقوع بودن طغيان بردگان و قيام محرومان و مظلومان مشهور است. چندبار هم که چنين واقعهای پيش آمده، همان "خشم ديوانهوار" رؤياها را برای همه به کابوس مبدل کرده است و تا جايی که من میدانم هيچ گاه نيروی اين فورانهای "آتشفشانمانند" به گفتهی سارتر "برابر با فشاری که بر آنها وارد میشد" نبوده است. نهضتهای رهايیبخش ملی را با اين گونه فورانها يکی دانستن به معنای پيشگويی نابودی آنهاست، البته قطع نطر از اينکه در صورت پيروزی هم که چندان محتمل نيست، فقط افراد عوض میشوند نه دنيا يا دستگاه. فکر اينکه چيزی به نام "وحدت جهان سوم" وجود دارد که ممکن است با شعار جديد عصر "استعمارزدايی" بدان خطاب کرد و گفت "بوميان همهی کشورهای رشدنيافته متحد شويد" (جملهی سارتر) مساوی است با تکرار بدترين اوهام مارکس منتها در سطحی بسيار گستردهتر و با قابليت توجيه به مراتب کمتر. جهان سوم يک واقعيت نيست، يک ايدئولوژی است» (آرنت، ص ۴٠-۳۹).
يک دهه بعد، با پيروزيهای نهضتهای آزاديبخش، واقعيتی که هانا آرنت از آن سخن گفت بيشتر روشن شد. سارتر، که در همهی عمر از مخالفان «وضع موجود» حمايت میکرد و روشنفکر را کسی میدانست که با وضع موجود مخالف باشد، به چشم خود ديد که چگونه سيل پناهندگان از کشورهای انقلابی به همين کشورهای «محافظهکار سرمايهداری» روانه شدند تا از حداقل حقوق انسانی خود برخوردار باشند. سارتر در سال ۱۹۷۱ علناً از حمايت از فيدل کاسترو دست برداشت و در سال ۱۹۷۷ نيز اعلام کرد که ديگر مارکسيست نيست.
روشنفکران ايرانی و سارتر
سارتر يکی از پرنفوذترين روشنفکران اروپايی در کَشورهای در حال توسعه و جهان سوم بود. اما البته نفوذ او با مارکس مقايسهپذير نبود. شايد از همين رو بود که خود او هم زير نفوذ مارکس قرار گرفت. اگر برای روشنفکران کشورهای در حال توسعه و جهان سوم پيش از هرچيز انديشههای اجتماعی و تخاصم با سرمايهداری و وعدهی تحقق عدالت و ايجاد بهشت بر زمين بود که آنان را مفتون مارکس میساخت در انديشهی اگزيستانسياليستی سارتر، انديشهای که از فرد تک و تنها و بیمعنايی جهان سخن میگفت، چه چيزی برای شيفتگی روشنفکران کشورهای در حال توسعه و جهان سوم نسبت به او وجود داشت؟
سارتر نويسندهای درخشان بود و میتوانست به خوبی خوانندگان آثار خود را زير تأثير قرار دهد. او از سويی فردگرا و آزاديخواه و از سويی ديگر «متعهد» به مبارزه با استعمار و ستم و نابرابری و فقر بود. از همين رو آثار سارتر در سالهای ۴۰ و آغاز ۵۰ شمسی به قلم برخی از مشهورترين روشنفکران ايرانی ترجمه (از جمله ابوالحسن نجفی و مصطف رحيمی و جلال آل احمد) و مفاهيمی از فلسفهی او همچون «تعهد» و «روشنفکر» فراگيرترين نفوذ را يافتند. تعريف سارتر از «روشنفکر» هنوز در ايران معتبر است. نمايشنامهها و داستانها و مقالات سارتر آسانتر از آثار فلسفی او به ترجمه درمیآمدند و البته مخاطبان بيشتری میيافتند. از همين رو، آنچه از انديشه سارتر، حتی تا امروز، در ايران شناخته شده است محدود است به داستانها و نمايشنامهها و برخی مقالات سياسی و ادبی او. دوتن از برجستهترين و تأثيرگذارترين نويسندگان و روشنفکران ايرانی از سارتر متأثر بودند و بسياری از نوشتهها و جدلياتشان بهوضوح متأثر از اوست، تا بدان حد که گاهی اصلاً رونويسی است. اين دوتن جلال آل احمد و علی شريعتی بودند. اما با آنچه از تحولات جهان و ايران در اين سه دهه گذشته است میتوان اين پرسش را مطرح کرد که انديشههای سارتر تا چه اندازه برای جامعه ايرانی و ديگر جوامع در حال توسعه و جهان سوم سودمند بوده است و آيا برای روشنفکران کشورهای در حال توسعه و جهان سوم مناسبتر آن نبود که قبل از آنکه به مارکس و سارتر بگروند، از انديشههای لاک و تامس پين و ديويد هيوم و جان ديويی و از معاصران، هانا آرنت و ريمون آرون، نيز آگاه میشدند؟
سارتر در امروز
امروز از سارتر چه باقی مانده است؟ سارتر نويسندهی رمانها و داستانها و نمايشنامهها و زندگينامههای پرارزشی بود که اکنون بخشی از فرهنگ بشری را تشکيل میدهد. او اشتباههای سياسی نيز داشت و خود نتايج بسياری از آنها را در زندگیاش ديد و تغيير نظر نيز داد. اما برای سارتر در انديشهی فلسفی قرن بيستم چه جايگاهی میتوان قائل شد؟ مشهور است که فوکو گفته است، سارتر فيلسوفی قرن نوزدهمی است که میخواهد قرن بيستم را بينديشد. با اين توصيف آيا چيزی میماند که درخصوص سارتر گفته شود؟ آيا انديشههای سارتر اکنون به تاريخ انديشهها تعلق دارد و در جريان انديشهای که به «بعد - از - نو» يا «پُست مدرن» مشهور است هيچ سخنی برای گفتن ندارد؟ انديشههای اگزيستانسياليستی سارتر در خصوص آزادی و مسؤوليت فردی و ممکن بودن وجود ما و فاصلهای که ما از خودمان داريم همچنان میتواند برای فلسفهی جديد مهم باشد. اما سارتر اخلاقگرا نيز بود و کوششی که برای طرح نظريهای اخلاقی کرد همچنان میتواند برای فلسفهی «بعد - از - نو» مهم باشد.
و بالاخره شايد بیمناسبت نباشد که بحث از «سارتر و خشونت» را با نقل قولی از ريمون آرون به پايان ببريم، هنگامی که در «اکسپرس» در ستايش سارتر نوشت: «"سارتر در طول زندگانی خود در عمق وجودش يک اخلاقگرا مانده است هرچند که، به اقتضای منطق مطلق انقلابی به آنجا کشانده شده باشد که متنهايی دربارهی خشونت به قلم بياورد که نمونهی آن مقدمهی کتاب فانون ["دوزخيان زمين"] است که میتواند در گزيدهی ادبيات متمايل به فاشيسم طبقهبندی شود [...] او هرگز تسليم زندگی اجتماعی به صورتی که ملاحظه میکرد، و به صورتی که داوریاش میکرد و آن را دون شأن انديشه و ايدهای که از سرنوشت بشری در ذهن خود داشت میپنداشت، نشد. اوتوپی؟ ميليتاريسم؟ شايد بيشتر از اينها؛ اميد يا توقع يک نوع مناسبات ديگر انسانها در ميان خودشان". از نظر آرون، سارتر "زندگی غمانگيز انسان اخلاقگرايی را زيست که در جنگل سياست سرگردان شده باشد"» (ميشل وينوک، ص ۸۹۵).
شماره: ۱۲
عنوان: ژان - پل سارتر و خشونت
نويسنده: محمدسعيد حنايی کاشانی
درج: شنبه، ۱۴ آبان ۱۳۸۴ ۵:۰۱ ب ظ
آخرين ويرايش: چهارشنبه، ۲۱ دی ۱۳۸۴ ۱:۴۲ ب ظ